بی رنگی

اگر مقصد پرواز است؛ قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می‌یابد، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد...
 ا

حلقوم ها را می‌توان برید، اما فریادها را هرگز؛ فریادی که از حلقوم بریده برمی‌آید، جاودانه می‌ماند... «شهید سیّد مرتضی آوینی»



بی رنگی

خیلی ها اهل هنر بودند
اما؛
هنر انقلاب اسلامی را،
تو با قلمت معنا کردی...

دریـــــــچــــــــه

تو عشقي و تو را عشق است

روايت كن فتح آخر را..

آويني، آواي دين بود، در دنياي دون...

او را از آستين خالي ِ دست راستش خواهي شناخت، چهره ي ريز نقش و خنده هاي دلنشينش نشانه بهتريست، مواظب باش، آن همه متواضع است، كه او را در ميان همراهانش گم ميكني، اگر كسي او را نمي شناخت، هرگز باور نمي كرد كه با فرمانده لشكر امام حسين رو به روست...

مصطفاي خوبي ها..

قلمم می هراسد، ناگاه از رفتار باز می ماند.. چون رازی در پس آن نوک سیاهش در درون دارد، حاجی نمی دانم که بگویم این تو بودی که به شهادت آبرو بخشیدی، یا شهادت بود که با تو آبرومند شد...

حاجی قلب همه بچه ها رو ربوده بود...حاجی برای بسیجیهاش بی تاب بود و بسیجیها هم برا حاجی...

روشن فدایی ولایت و عاشق نور بود نه ظلمت جهل..

كدامين سو را نظاره مي كني؟

صيادي كه صددام در پي اش بود..

ای لشکر صاحب الزمان... چه آمادگی اي داری تو !

مردان آهنین! آری؛به واقع آهنین بودند کالجبل الراسخ...


˜Ï Ìãáå åÇí ÔåíÏ Âæíäí

˜Ï Ìãáå åÇí ÔåíÏ Âæíäí

Instagram


رنگ، تعلق است و بی‌رنگی در نفی تعلقات. اگر بهار ریشه در زمستان دارد
و بذر حیات در دل برف است که پرورش می‌یابد، یعنی مرگ آغاز حیاتی دیگر است و راه حیات طیبه اخروی از قلل سپید و پربرف پیری می‌گذرد. «موتوا قبل ان تموتوا» یعنی منتظر منشین که مرگت در رسد؛ مرگ را دریاب؛ پیر شو پیش از آنکه پیر شوی،
و پیری بی‌رنگی است.
***
مــا، اهل ولایــت هستیم
و همه چیـزمان؛ در گـرو ِهمیـن
اهلیت است.
«شهید سیّد مرتضی آوینی»


تـو می آیی
شهیـدان نیز بـاز می گردند،
و آویـنـی روایــت می کند؛
فـتـح نـهـایـی را..

حـــديـــث هــفـــتــه

امام على علیه السلام فرمودند:

اَلْمُؤْمِنُ حَيىٌّ غَنىُّ مُوقِرٌ تَقىٌّ؛

«مؤمن، با حيا، بى ‏نياز، با وقار و پرهيزگار است.»

[عیون الحکم و المواعظ(لیثی) ص 55 ، ح 1425]


«آرشيو احاديث»

مـعــرفــی کــتــاب

نام کتاب: یادت باشد...

نویسنده: رسول ملاحسنی

تعداد صفحات: 378 

***

کتاب «یادت باشد» عاشقانه‌ترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم عقیله عقلا زینب‌کبری است که در پاییز سال 89 به کربلا رفت، در پاییز سال 91 عقد کرد، در پاییز سال 92 ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال 94 به شهادت رسید!

طراحی جذاب جلد این کتاب گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب«یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است، عشقی که شاید در زندگی زمینی به جدایی رسیده باشد اما این تعلق خاطرها هیچ‌گاه کهنه نمی‌شود.

کتاب «یادت باشد» استعاره‌ای از تمام یادت باشدهای همسران شهدای مدافع حرم است که در لحظات وداع تقدیم گام‌های راسخ این مردان از خودگذشته کردند، یادت باشد از همان جمله معروف شهید حمید سیاهکالی‌مرادی روز قبل از اعزام به سوریه آغاز می‌شود که خطاب به همسرش گفت: «دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمی‌توانی بلرزانی!»، یادت باشد قصه رباب‌های سرزمین ماست که زینب گونه صبوری پیشه کرده‌اند و پرچم پاسداری از حریم حرمت این زندگی عاشقانه را به دوش می‌کشند.

در متن پشت جلد کتاب«یادت باشد» این گونه آمده است:

سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»؛ گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم منو بی خبر نذار».

با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم:«یادم هست! یادم هست!».

کتاب یادت باشد، کتابی که با روایتی ساده لب را می‌خنداند و چشم را می‌گریاند تا همه یادمان باشد این اشک‌ها و لبخندها، این آرامش امروز را مدیون رشادت شهدای مدافع حرم و صبر زینی همسرانشان هستیم.


«آرشيو معرفي كتاب»

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جبهه» ثبت شده است

گله کردیم که ای کاش مثل اوایل جنگ، در جبهه حضور پیدا می کرد و باعث دلگرمی بچه ها می شد. خودش هم دلتنگ شده بود. امام سفر او را به استان های خوزستان، ایلام، کرمانشاه، کردستان و آذربایجان را حرام اعلام کرده بود!

آقا می گفت: باز هم می روم و به ایشان التماس میکنم۱

ناراحت بود. از نگاه غمبارش می شد این را فهمید. درد دلش باز شده بود. نیمه های شب قدم می زد و زیر لب نجوا می کرد. غصه می خورد. با این حال، حاضر نبود روی حرف امام حرفی بزند. امام دوست نداشت به او آسیبی برسد.

... زود خودم را رساندم به خط . شاد و سرحال بود. بین رزمنده ها که قرار می گرفت، انگار تمام دنیا را به او داده اند. بالاخره امام راضی شده بود که ایشان به جبهه برگردد۲.

*برگرفته از کتاب های: 1- پرتوی خورشید

2- شمیم خاطره ها

تکمله:

بی خامنه ای شعار هم عهدی چیست؟

بی خامنه ای ندای یامهدی چیست؟

هرکس که نشد فدایی خامنه ای،

بی شک تو بدان فدایی مهدی نیست.

بیـ... رنگـ... :

+ قمر بنی انقلاب؛

درود بر روز و ماه و سال ولادتت.

روح و جانم، بود و نبودم، فدای تو..

+آقاجان؛ دعا کن برای ما...

برای دانلود:

«حضرت آقا در جبهه...»

«جانم فدای سیّد علی...»

«مداحی شیعیان بحرینی، در وصف رهبر...»

۴۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۱ ، ۱۶:۴۴
سید گمنام

ولادت حضرت عباس و روز جانباز، روز کسانی که در جبهه های جنگ، تیر و ترکش را به جان خریدند و سپر تیرهای دشمن شدند تا اسلام زنده بماند و من و تو به آسایش برسیم و به راحتی زندگی کنیم. رفتند تا بمانیم و بتوانیم. روز کسانی که اکثر آنها امروز روی تخت بیمارستان، اکسیژن بر دهان هستند و سرفه میکنند، گاه و بیگاه... روز کسانی که وقتی اعصابشان میریزد به هم، دیگر زن و بچه برایشان بی معنیست و به ضرب کتک میگیرندشان،و هرچه جلوی دستشان بیاید میشکنند... روز کسانی که امروز یک پایشان اگرچه می لنگد ولی هرگز در تقویم ِ انقلاب اسلامی لنگ نزدند. روز کسانی که از دست هایشان فقط یک مچ و از انگشتانشان یک بند باقیست، آری ایشان در بند دنیا نبوده و نیستند. روز کسانی که چشمشان را به ترکشی هدیه به آسمان کردند،و تنها چشم دلشان روشن است هنوز...

سال ها پیش که جنگ شد، پدران و برادرانمان به جبهه ها رفتند و بعد با تنی مجروح و روحی رنجور و زخمی از کین انقلاب اسلامی به شهرها بازگشتند و سهم فرزندانشان از آنها سرفه و نفس های تنگ و تاول های روی بدن و بی حوصلگی شدید و موجی بود که نهایت نداشت و فرزندانی که طعم شیرین ِ مهربانی ِ پدر را نداشتند، اینک پدر را از این بیمارستان به آن بیمارستان می برند، و پدر خسته از نفس های سنگینش است.

آنوقت این فرزندان در کنکور که قبول میشوند، دهان ورّاجان تا بنا گوش باز می شوند که سهمیه گرفته ای ها و به طعنه میگویند سهمیه جانبازی دارن دیگه، پارتی بازی میکنن؟! آخر، تو از کجا میدانی که او از سهمیه استفاده کرده؟ ها اینم هست من خودم سراغ دارم. و اصلا گیرم که استفاده نموده، حقش است.آن وقت ها که پدر تو به فکر فرار از جبهه و جنگ بود و تو و خانواده ات، سایه ی پدر بالای سر داشتید، فکر کرده ای خانواده این رزمنده در چه عذاب الیمی بودند؟ و نیز پدر او در جبهه برای ادامه یافتن آسودگی تو و خانواده ات جان داده!؟ هیهات که بر سر انقلاب منت بگذاریم، نه، انقلاب با ارزش تر از اینهاست که برایش هزار هزار از ماها تن و جان را فدا کنند.

و گاهاً که جایی، مجلسی چیزی، که میروی، از تو می پرسند پدرت جانبازه؟ -بله. -پس وضعتون توپ ِ توپ ِ؟سفر هاتون به جا؟ خوراکتون به جا. ماشین، خونه، کار، زمین، پول و...؟! -نه اخوی؛ از این خبر ها نیست. 

و کجایی ببینی، پدرم هنوز، تکه های ترکشش از گونه اش خارج میشود؟ کجایی ببینی، از چشم  ِ پدرم بیخود و بی جهت، گاه و بی گاه اشک می آید؟ کجایی ببینی، دیگر جنگ حوصله ای برایش نگذاشته؟ کجایی ببینی پیشانی اش که جای تیر بوده دیگر استخوانی ندارد...کجایی ببینی مردی که فرمانده گردان بوده، الان دیگر تاب و توانی برایش نمانده؟ چرا فقط قسمت پول و ثروت را میبینی؟ جانبازی فقط اسم نیست! بیشتر جانباز ها حتی رنگ ِ بنیاد جانبازان را هم ندیده اند. خرج دوا و درمان ِ بیشترشان را را بنیاد جانبازان نمی پردازد. و حتی این روزها بعضی هایشان را از آسایشگاه ها بیرون می اندازند...

امروز روز جانباز است، روز جانباز...

۶۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۱ ، ۱۸:۱۴
سید گمنام

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش.همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد.قرص روحیه بود!

نه در تنگناها و بدبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن.

یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد!

اسمش قاسم بود، پدرش گردان دیگر بود، تره به تخمش می رود، قاسم به باباش، هر دو بشاش بودند و دل زنده.

خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی!تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که:«آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟»

می گفت:«دمت گرم.از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...

-یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان!یعنی به طرف بگویم شمادر جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم:هیچی دل نگران نشو.راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست.صلاح مملکت خویش خسروان دانند!من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که...

بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم.

اول خواستم گردن دیگران بیندازم.اما همه متفق القول نظر دادند که تو "یعنی من"فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم.نشسته بود و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد.نشستم کنارش.سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم.

قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت:«غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست!باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

-بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری.من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟

رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم.بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بند کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟

- حالا چی هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.

-بارک الله.خیلی خوبه!تا حالا همچین خبری نداده ام.

خب الان می گویم.اول می روم پسرش را صدا می زنم.بعد خیلی صمیمانه می گویم:ماشاءالله به این هیکل به این درشتی!درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.

آهان فهمیدم:بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم:پس خوب شد.شما رکورد دار محله شدید چون بابات شهید شده!...

یا نه، می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست.گفتی باید آرام آرام خبر بدم.

بهش می گویم، هیچی نترس ها، یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره.

می گویم:پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!

طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود.

کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.

قاسم خندید و گفت:«نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟!

اینکه دیگه گریه نداره.اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!»قه قه خندید.

دستش را تو دستانم گرفتم، دست من سرد بود و دست او گرم و زنده.

کم کم خنده اش را خورد؛ بعد گفت:«چی شده؟»نفس تازه کردم و گفتم:«می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!»لبخند رو صورتش یخ زد، چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم، کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه.موج درست شد.گفت:«پس خیاط هم افتاد تو کوزه!»صدایش رگه دار شده بود.

گفت:«اما اینجا را زدید به خاکریز، من مرخصی نمی روم؛ دست راستش بر سر من.»و آرام لبخند زد.

چه دل بزرگی داشت این قاسم...

*کتاب: رفاقت به سبک تانک

۷۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۷
سید گمنام

مناجاتی از شهید:

الهی! گلها را چیدی و خوبان را جدا کردی پس بگو چاره خاران و بدان چیست؟ خدایا خاری هستم در بوستان تو و تنها سعادت این را دارم که با گلهایت همنشین شده ام و کمال این همنشینی است که به خود جرأت می دهم در مورد چیزی سخن بگویم که با آن فرسنگها فاصله دارم و آن کلمه مقدس «شهادت» است...

... خدایا میخواهم از چیزی سخن بگویم که زبانن خواهان آنم،ولی وقتی از دریچه عقل به آن نیک می نگرم می بینم که زبان چیزی می گوید، و دل چیزی دیگر و آن کلمه مقدس «شهادت» است که هر وقت و بی وقت بر زبان جاری می شود ولی دل هنوز و هنوز به علایق فانی دنیوی چسبیده و هنوز از این علایق فریبکارانه دست بر نداشته است.

... خدایا! در یک کلام از تو میخواهم در هر حال و هر زمان دستگیرم تو باشی و بس...

... به نام تو ای الله، توئی که اگر ذره ای از مهرت در دل هرکسی افتد، او را ذره ذره می سوزاند و آخر الامر فنا فی الله خواهد کرد.

خدایا! از آن موقع که لطف و رحمتت شامل حالم شد و پای در جبهه نهادم، احساس میکنم که جبهه اندکی مرا به خود آورده و افق دیدگانم وسیع تر شده است، چرا که آنجا بوی شهادت به مشامم خورد و دیدم که چگونه یاران به خون غلتیدند و چهره شان با خونشان زینت یافت و شهادت را در آغوش کشیدند و باز همانجا بود که با چشم و گوش دیدم و شنیدم شب زنده داری و ناله عاشقانت را، آنانی که به تاریکی و تنهایی خو «انس» دارند و در اوقات مناجات برای خود عالمی دارند.

 وقتی که این کلمه «شهادت» بر زبانم جاری می شود، شوق و میل در وجودم شعله ور می شود و هم ترس در جانم مستولی می شود که «اگر طالب وصلی پس چرا اسیر نفسی؟» چرا هنوز دل از علایق فریبنده و فانی دنیوی نکنده ای؟ چرا هنوز در بند آرزو هایی؟ چرا و چرا؟ اینها حکایت از این دارد که هنوز دل رام نشده و نفس سرکش هنوز در بند تقوی گرفتار نیامده است.

خدایا! عاجزانه از تو می خواهم چنانکه به جبهه ام بردی و خلوص و ایثار عاشقانت را نشانم دادی از تو می خواهم عشق به شهادت را آنچنان در وجودم شعله ور سازی که ریشه های این علایق و آرزوهای فانی را سوزانده و وجودم بر اثر این حرارت ذره ذره آب شده آخر الامر فنای در راهت شوم،آمین!...

... خدایا این را هم می دانم که عشق به شهادت در وجود کسی شعله ور نمی شود مگر با آزمایشات گوناگون و گذرانیدن از صافیهای متعدد.

... خدایا، در این امتحانات تو خود یاریم کن که یاوری جز تو نیست و آنچنان کوچک و حقیرم کن که از همه صافیها عبور کنم و از آخرین صافی که عبور کردم و تازه مزه شهادت را بر دلم چشاندی و اگر قرار شد مرا فرا بخوانی در لحظه فرا خوانی، جسم گناهکارم را آنچنان تکه تکه ساز که همه گناهان در این حمام خون شسته شود و آرزو دارم که در آغاز زندگی اخروی چشمانم به نور جمال آقا و مولایم حسین علیه السلام منور شود.

خدایا اگر لیاقت شهادت شامل حالم شد و قرار شد اسیر شوم، روح استقامت و مقاومت را در برابر دشمنانت نصیبم فرما تا در جنگ دشمن نیز بتوانم از قرآن و اسلام حمایت کنم.

واما الله...

نفرت دارم از مرگ در بستر، به خودت پناه می برم از چنین مرگی...

بار خدایا،تو شاهد باش که رزمندگان تنها برای رضای تو و برای یاری دین تو و به امید یاری تو پای در جبهه میگذارند و شهادت را وسیله ای می دانند برای رسیدن به معبود و معشوق خویشتن...

بیـ... رنگـ... :

چقدر قشنگ می شود خون،

وقتی از گوشه ی پیشانی

می دود

بین ِموهای تازه درآمده ی

صورت ِ یک بسیجی...

 

۹۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۴۹
سید گمنام

 

یک بار خاطره ای ازجبهه برایم تعریف می کرد.

می گفت:کنار یکی از زاغه مهماتها مشغول بودیم؛ تو جعبه های مخصوص،مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم. گرم کار،یک دفعه چشمم افتاد به خانم محجبه،با چادری مشکی!داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها.

با خودم گفتم:حتما از این خانم هاییه که میان جبهه.

اصلا حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود.

به بچه ها نگاه کردم.

مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند.انگار آن خانم را نمی دیدند.

قضیه عجیب برام سوال شده بود.

موضوع،عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست. رفتم نزدیکتر، تا رعایت ادب شده باشد، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم:

خانم!

جایی که ما مرد ها هستیم، شما نباید زحمت بکشین.

رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: «مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟»

یک آن یاد امام حسین(ع) افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد.

خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. خانم، همان طور که روشان آن طرف بود، فرمود: «هرکس که یاور ما باشد،البته ما هم یاری اش می کنیم...»

*خاطرات شهید برونسی،

از کتاب خاک های نرم کوشک

 

بیـ... رنگـ... :

عروج دل،به از سر گذشتن است..

شاید از همین روست که در عالم ناسوت

سر های ما را بین قلب و آسمان گذاشته اند!

۹۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۵۸
سید گمنام