دریـــــــچــــــــه
حـــديـــث هــفـــتــه
♦امام على علیه السلام فرمودند:
اَلْمُؤْمِنُ حَيىٌّ غَنىُّ مُوقِرٌ تَقىٌّ؛
«مؤمن، با حيا، بى نياز، با وقار و پرهيزگار است.»
[عیون الحکم و المواعظ(لیثی) ص 55 ، ح 1425]
مـعــرفــی کــتــاب
نام کتاب: یادت باشد...
نویسنده: رسول ملاحسنی
تعداد صفحات: 378
***
کتاب «یادت باشد» عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم عقیله عقلا زینبکبری است که در پاییز سال 89 به کربلا رفت، در پاییز سال 91 عقد کرد، در پاییز سال 92 ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال 94 به شهادت رسید!
طراحی جذاب جلد این کتاب گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب«یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است، عشقی که شاید در زندگی زمینی به جدایی رسیده باشد اما این تعلق خاطرها هیچگاه کهنه نمیشود.
کتاب «یادت باشد» استعارهای از تمام یادت باشدهای همسران شهدای مدافع حرم است که در لحظات وداع تقدیم گامهای راسخ این مردان از خودگذشته کردند، یادت باشد از همان جمله معروف شهید حمید سیاهکالیمرادی روز قبل از اعزام به سوریه آغاز میشود که خطاب به همسرش گفت: «دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمیتوانی بلرزانی!»، یادت باشد قصه ربابهای سرزمین ماست که زینب گونه صبوری پیشه کردهاند و پرچم پاسداری از حریم حرمت این زندگی عاشقانه را به دوش میکشند.
در متن پشت جلد کتاب«یادت باشد» این گونه آمده است:
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»؛ گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم منو بی خبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم:«یادم هست! یادم هست!».
کتاب یادت باشد، کتابی که با روایتی ساده لب را میخنداند و چشم را میگریاند تا همه یادمان باشد این اشکها و لبخندها، این آرامش امروز را مدیون رشادت شهدای مدافع حرم و صبر زینی همسرانشان هستیم.
مداحی سید امیر حسینی برای مدافعان حرم:
.: برای شنیدن و دریافت این دل شنید روی ادامه مطلب کلیک کنید :.
قیام تازهای از حبس خود به پا کردی
تو اقتدا به اسیران کربلا کردی
صدای کرببلا در گلو نمیماند
دلیل داشت که فریاد را رها کردی...
می نشینم پای سیستم، بلاگ را باز کرده و پسورد را می زنم، روی گزینه آخرین نظرات کلیک می کنم، نظرات را یکی یکی جواب می دهم و تایید... با خود می گویم: "حال وقت نوشتن از چیست"! قدری به فکر فرو می روم... و سپس یک New Microsoft Office Word باز می کنم و دستی روی کیبود می کشم و بسم الله...هوا شرجی ست، خورشید گرمای خود را روی زمین پهن کرده است، تشعشع انوارش از شیشه های پنجره اتاقم تلألو می کند و من تاب ِ تابستان ندارم این روزها.
صدای لهو گوش خراشی می آید، حتما عروسی است... و ما باید تحمل کنیم این حجم لهو را ..قد افلح المومنون...والذین هم عن اللغو معرضون؟! اسپیکر را روشن می کنم. صدای بازگشت به انسانیت و عبور از مرزهای حیوانیت و منیت می آید...آری؛ خودش است، نوای دلنشین و گوش نواز سیّد مرتضی که مانند ضرب عصای موسی؛ فقلنا اضرب بعصاک الحجر سنگ وجودمان را می شکند و خرد خرد می کند و پخش می شود که؛ «زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است...» فرو می روم در اندیشه سیّد مرتضی، به چه می اندیشد این مرد، و ما به چه می اندیشیم، او به راه یافتن به درگاه خدا می اندیشید و ما به اینکه که پس فردا عروسی کیست، چه بپوشیم، چگونه آرایش کنیم، چگونه برقصیم و کدام آهنگ را از اَبَر باندها پخش کنیم...! و حیوانیت را در چند بیت دم دستی با سخافت بسراییم!! آخرش که چه؟دَه ساعت در تالار با لباس های نصفه و نیمه بین مرد های نامحرم رقصیدن چه معنی دارد؟ سودش چیست؟ نکند ثواب دارد و ما بی خبریم؟! یا نکند واجب است و ما ترک اولی کرده ایم!! آیا جواب خون شهدا این است؟ غیرت مردهایشان کجا رفته؟ پس کجایند مردان بی ادعا..؟
گاه گاه به بیرون از پنجره خیره می شوم؛ گل های بابونه و محمدی زیر آفتاب خودنمایی می کند. نسیم می وزد. و گلها غرق در رقص باد. جرعه ای از آب مینوشم و می خواهم که دوباره نوشتن را بیآغازم، صدای محزون سیّد مرتضی همچنان از اعماق انسانیت بلندگوهای اسپیکر پخش می شود:«اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند، از ویرانی لانه اش نمی هراسد...» گمانم این است که اسپیکرها هم باهم تفاوت دارند. برخی درجاتی فوق برخی دارند، اسپیکر ها که صدای آوینی را پخش میکند تو را با خود به کوچ فرا می خوانند...برو ای انسان...که الرحیل وشیک(حکمت نهج البلاغه)
اینک هدفمان چیست؟ به کجا می رویم؟ آنجا که شهدا این روزها به شهر ها می آیند؟! به گل های گلدان ِ روی ایوان که نگاه می کنم، همه سر به زیرند، قدری که تأمل می کنم، می فهمم علتش را، همه شرمنده ایم از عملکردمان در برابر خون شهدا. و حال نگاهم می دود به سوی تقویم روی دیوار و عکس امام... یاد رفتارها و کردار های عکس امام می افتم، آخر چرا این قدر برعکس ایده ها و آرمانهای الهی آن پیر فرزانه حرکت و عمل می کنیم!؟
دفترم را باز می کنم، ورق می زنم..ورق..ورق و ورق...، می رسم به امروز و امشب، گویی برگهای تاریخ هم لرزان است از این عروج و رحلت ... سیزدهم خرداد است، یعنی شب رحلت امام عزیزمان... ساعتی پیش شنیدم که مجری اخبار می گفت: چهارصد نفر از شهر ترکیه به عشق امام خمینی رحمة الله علیه به تهران آمده اند. خدایا، امام خمینی که بود که مردم به عشق او با پای پیاده این همه مسافت و گرما را طی می کنند.
مردم از همه ی شهر ها به راه افتاده اند، بعضی ها با اتوبوس، بعضی با خودرو شخصی و بعضی نیز با پای پیاده. اما، ما، نه به امام توانستیم وفا کنیم و نه به شهدا، نه توانستیم به امام جواب بدهیم و نه به شهدا...
آری؛ امام خمینی تبلور اندیشه اسلام انقلابی، سیاسی و الهی بود...
حـاشیـ ـه؛
{دانلود نوای یاد امام و شهدا}
شهادت مرگ نیست،بی مرگی است.
شهیدان به دردبخور ترین موجودات خاکی هستند. هرکه بیشتر به درد بخورد، به او درد بیشتری میدهند...
اگر کسانی نبودند که بتوانند شهید شوند، هیچ سنگی بر سنگی بند نمیشد...و هرکس که نتواند در پای حرف دین خود بمیرد، در حقیقت، بی دین است!
شهید پرده ی شهود را به کناری میزند تا آشکارا شهادت دهد: به هر چیز که باید گفته و دیده شود!
شهادت غیرت است. دین، شهادت را به دنیا آورد، تا بی غیرتی فرصت نیاورد که جهان را، پر بلا کند!
دین، محمد صلی الله علیه و آله است؛ و شهادت، حسین علیه السلام. «حسین منی، و انا من حسین»
شهادت، سرخ است. این سرخی، لهجه ی خونین سربریدگی و دل بریدگی و به راه افتادگی است؛ قنوتی عاشقانه با دلی موج خیز، در دستانی فرا گرفته؛ سفری خیزرانی با درک خون؛ افشای عاشورا، و انتشار کربلا.*
اگر شهادت نبود، (مشهد)خراب میشد.
اگر شهادت نبود، آینه ی شهود، ترک بر میداشت؛
اگر شهادت نبود، تشهد به جایی نمیرسید...
اگر شهادت نبود، دین خانه نشین میشد.
اگر شهادت نبود، هیچ کس غیرت نداشت!
اگر شهادت نبود، انقلاب را،شهادت،انقلاب کرد.
اگر کبریت احمر شهادت نبود، تکلیف مرد و نامرد را چه کسی روشن میکرد؟!
اگر شهادت نبود، انقلاب نبود...
...و اینک ماییم، در حضور شهیدان.
پنجره ی انسان، دیدگاه و نگاه اوست.
بدون پنجره ای روشن و باز، روبه روی خدا، نمیتوان، حرفی روشن و حنجره ای گویا، رو به مردم داشت.
راستی! ما چه میخواهیم بگوییم و بکنیم؟!
آیا این، درست، همان چیزی است که قادریم با تمامی استعداد و توان خویش از پنجره ی رو به خدا، که شهیدان برایمان گشوده اند،دریافت کنیم؟!
راستی!
اگر شهادت نبود...
* ابوالقاسم حسینجانی
بیـ... رنگـ... :
شهادت تنها مزد خوبان است...
"شهید سیّد مرتضی آوینی"
مناجاتی از شهید:
الهی! گلها را چیدی و خوبان را جدا کردی پس بگو چاره خاران و بدان چیست؟ خدایا خاری هستم در بوستان تو و تنها سعادت این را دارم که با گلهایت همنشین شده ام و کمال این همنشینی است که به خود جرأت می دهم در مورد چیزی سخن بگویم که با آن فرسنگها فاصله دارم و آن کلمه مقدس «شهادت» است...
... خدایا میخواهم از چیزی سخن بگویم که زبانن خواهان آنم،ولی وقتی از دریچه عقل به آن نیک می نگرم می بینم که زبان چیزی می گوید، و دل چیزی دیگر و آن کلمه مقدس «شهادت» است که هر وقت و بی وقت بر زبان جاری می شود ولی دل هنوز و هنوز به علایق فانی دنیوی چسبیده و هنوز از این علایق فریبکارانه دست بر نداشته است.
... خدایا! در یک کلام از تو میخواهم در هر حال و هر زمان دستگیرم تو باشی و بس...
... به نام تو ای الله، توئی که اگر ذره ای از مهرت در دل هرکسی افتد، او را ذره ذره می سوزاند و آخر الامر فنا فی الله خواهد کرد.
خدایا! از آن موقع که لطف و رحمتت شامل حالم شد و پای در جبهه نهادم، احساس میکنم که جبهه اندکی مرا به خود آورده و افق دیدگانم وسیع تر شده است، چرا که آنجا بوی شهادت به مشامم خورد و دیدم که چگونه یاران به خون غلتیدند و چهره شان با خونشان زینت یافت و شهادت را در آغوش کشیدند و باز همانجا بود که با چشم و گوش دیدم و شنیدم شب زنده داری و ناله عاشقانت را، آنانی که به تاریکی و تنهایی خو «انس» دارند و در اوقات مناجات برای خود عالمی دارند.
وقتی که این کلمه «شهادت» بر زبانم جاری می شود، شوق و میل در وجودم شعله ور می شود و هم ترس در جانم مستولی می شود که «اگر طالب وصلی پس چرا اسیر نفسی؟» چرا هنوز دل از علایق فریبنده و فانی دنیوی نکنده ای؟ چرا هنوز در بند آرزو هایی؟ چرا و چرا؟ اینها حکایت از این دارد که هنوز دل رام نشده و نفس سرکش هنوز در بند تقوی گرفتار نیامده است.
خدایا! عاجزانه از تو می خواهم چنانکه به جبهه ام بردی و خلوص و ایثار عاشقانت را نشانم دادی از تو می خواهم عشق به شهادت را آنچنان در وجودم شعله ور سازی که ریشه های این علایق و آرزوهای فانی را سوزانده و وجودم بر اثر این حرارت ذره ذره آب شده آخر الامر فنای در راهت شوم،آمین!...
... خدایا این را هم می دانم که عشق به شهادت در وجود کسی شعله ور نمی شود مگر با آزمایشات گوناگون و گذرانیدن از صافیهای متعدد.
... خدایا، در این امتحانات تو خود یاریم کن که یاوری جز تو نیست و آنچنان کوچک و حقیرم کن که از همه صافیها عبور کنم و از آخرین صافی که عبور کردم و تازه مزه شهادت را بر دلم چشاندی و اگر قرار شد مرا فرا بخوانی در لحظه فرا خوانی، جسم گناهکارم را آنچنان تکه تکه ساز که همه گناهان در این حمام خون شسته شود و آرزو دارم که در آغاز زندگی اخروی چشمانم به نور جمال آقا و مولایم حسین علیه السلام منور شود.
خدایا اگر لیاقت شهادت شامل حالم شد و قرار شد اسیر شوم، روح استقامت و مقاومت را در برابر دشمنانت نصیبم فرما تا در جنگ دشمن نیز بتوانم از قرآن و اسلام حمایت کنم.
واما الله...
نفرت دارم از مرگ در بستر، به خودت پناه می برم از چنین مرگی...
بار خدایا،تو شاهد باش که رزمندگان تنها برای رضای تو و برای یاری دین تو و به امید یاری تو پای در جبهه میگذارند و شهادت را وسیله ای می دانند برای رسیدن به معبود و معشوق خویشتن...
بیـ... رنگـ... :
چقدر قشنگ می شود خون،
وقتی از گوشه ی پیشانی
می دود
بین ِموهای تازه درآمده ی
صورت ِ یک بسیجی...
ایام شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها است ولی نه خبری از پرچم سیاه هست و نه اثری از فرهنگ فاطمی.
راستی چرا چنین است؟ در خیابان که می روی جلوی گل فروشی ها ماشین های در حال تزئین را میبینی که برای عروسی در حال آماده سازی هستند، کمی جلوتر که میروی دخترهایی را میبینی که روسری قرمز و از این قبیل رنگ های شاد بر سر گذاشته اند و با آرایشی تند و زننده خود نمایی می کنند. دیگر نمی دانند که پهلوی شکسته و صورت نیلی یعنی چه؟! نمی دانند کتک خوردن به دست نامحرم یعنی چه... راستی نامحرم یعنی چه؟! اصلا نامحرم، داریم؟؟!و نمی دانند این روز ها زهرای بتول، پاره تن و بضعه ی رسول، نماز هایش را شکسته، نشسته می خواند... نمی دانند بی مادری یعنی چه...نمی دانند روزگار "زین اب" در نبود مادر چگونه می شود.
نمی دانند علی بعد از زهرا چقدر شکسته شد...
سوالی که مطرح است؛ چرا سیما با نمایش طنز های خود ،خود را به آن راه زده و خوشحال است که بیننده دارد! آن انتظاری که ما از تلویزیون جمهوری اسلامی داریم با جهت گیری ضد فرهنگی ماهواره تفاوت جوهری دارد. به قول معروف صدا و سیمای ما را چه می شود؟! چرا نگاه زهرا، تفکر او، منش، کردار و روش او مبنای برنامه سازی بسیاری از برنامه های موجود نیست.
بگذریم، که همیشه کار ها همینطور برعکس بوده است؛ به طور مثال: شب ِقدر که می شود مردم می آیند و اعتراض می کنند که: صدای دعای جوشن کبیر را برای بیرون از مسجد پخش نکنید، شاید کسی مریض دارد، و شاید کسی نمی خواهد دعا را گوش کند و از این حرف ها...
و یا حتی پخش شدن اذان از بلندگوی مسجدها را مورد اعتراض قرار می دهند. اما وقتی عروسی های کذایی می شود صدای بزن و بکوب ِشان گوش آسمان را کَر می کند و تا می خواهی تذکری بدهی، می گویند چهار دیواری اختیاری، عروسی ست دیگر، باید شادی کرد، یک شب که هزار شب نمی شود. دیگر نمی دانند که اتفاقا بخاطر همان یک شب عذاب سختی خواهند دید!
یا مثلا همین مسئله ی چادر گذاشتن؛ به نفعشان که باشد میگویند مشکی رنگ عشق است. اما موقع چادر گذاشتن با هزار فیس و افاده میگویند این چیه دیگه، دل آدم میگیره، خیلی تیرَه ست، افسردگی گرفتیم بابا، درار اون چارقدتو، خودتو مثل مومیایی پیچوندی توش...!
راستی گفتم چادر!
تازگی ها زنان میانسال هم بی چادر شده اند و با مانتوهای لایَتَچَسبَک و آرایش های کذا به خیابانها می آیند!! عقل خود را داده اند به دست ماهواره ها و این و آن... به خیالشان به روز هستند و با کلاس!! چه نیازی ست با آرایش در کوچه و پس کوچه ها ظاهر شوید و خود را در برابر دید نامحرم به نمایش بگذارید؟ غیرت همسرتان کجا رفته؟
گفتم کوچه! ماجرای کوچه را که می دانید؟ مادر در کوچه کتک خورد و ما هم در کوچه پس کوچه ها حیا و عفت را می خوریم و... چرا به خود نمی آییم؟ چرا خود را به آن راه زده ایم؟ اگر امام زمان بیاید، با همین سر و وضع تو را ببیند، چه جوابی داری که به او بدهی؟ میخواهی بگویی امام زمان، یک لحظه صبر کن برم چادر سر کنم بیام؟ آن وقت عقاید پوسیده ات را چه خواهی کرد؟ اگر بیاید و بخواهد محتوای تلفن همراهت را نگاهی بیندازد، چه خواهی گفت؟ با همین عکس ها، فیلم ها و آهنگ های مبتذل که در حافظه ی تلفن همراه خود بایگانی نموده ایم، حالا اصرار هم داریم که امام زمان چرا نمیای؟!!
کجا بیاید؟ به این خیابانها؟ چرا بیاید؟ بخاطر محتوای تلفن همراهمان و گناه هایی که میکنیم؟ به قول آوینی، در جمهوری اسلامی همه آزادند الّا حزب اللهی ها!پروانه و جواز کسب این همه گناه را از که می گیریم؟
کجا بودیم، آری در مدینه بودیم، کوچه بنی هاشم؛ مادر با دستان کبود و نیلی دستاس را می گرداند ولی دست های بسیاری از زنان جامعه ی ما بر گناه می چرخد...ما که این همه ادعای مسلمانی داریم فرهنگ فاطمی ِ ما چقدر فربه شده است این روزهای فاطمیه؟!
پس حَوِّل حالنای ما احسن الحال نگشته است هنوز...
بیـ... رنگـ... :
بیت الاحزان فاطمه سلام الله علیها،
قبله ی رنج آدمیست.
"شهید سیّد مرتضی آوینی"
چیست آن مجاهدت بزرگ که جهاد در راه خدا و نبرد و غلبه خون بر شمشیر و شهادت در نزد آن، جهاد کوچک خوانده شده است؟ همان که پیر جمارانی همیشه و همیشه از آن سخن میگفت. همان که روزنههای شهادت و پر کشیدن شما بود و شهادت، آن امتیاز و افتخار و شرافت بزرگ در نزدش کوچک بود. هر چند جهاد اصغر ما نیز هرگز پایان نیافت! که مگر نه آنکه سیّد مرتضی نوشته و خوانده بود؛ شاید جنگ خاتمه یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت. که مگر نه که احمد متوسلیان، آن سردار با اخلاص بینشان، گفته بود ما باید پرچم توحید را در انتهای افق به زمین بکوبیم. که مگر نه آنکه پیر جمارانی از برافراشته شدن بیرق لااله الا الله بر فراز بلندای عالم سخن گفته بود و از روزی که دنیا شاهد تجلی حقیقتی بزرگتر باشد..
و اینک، اینجا، همان میعادگاه است.
اگر چه دل تمنایی عجیب برای گریستن و دلگویه و خلوت با شما دارد، اما نمیتوان از یاد برد فریادهای پنهان و بغضهای شکسته در گلو را... هر چه مینگرم غریبه نیستید. اگر چه وقتی رفتید من تازه پا به عرصه خاک گذاشته بودم اما هر چه مینگرم آشنایید. میشناسمتان، این خاک برایم غریبه نیست. این خاک را میشناسم. چنانچه سیّد مرتضی میگفت: عجب از این عقل باژگونه که در جستجوی شهدا ما را به قبرستانها میکشاند! من پیشتر از اینها نیز شما را در هر طلوع و غروب خورشید یافتهام. این خاک برایم آشناست.
” اینجا همان جاست که حسین خرّازی، دستش را که علمداری باوفا بود تقدیم کرد تا مرتبهای دیگر که خود در آسمان قرب جای بگیرد و گرفت و آیهای بزرگ برای راه گمکردگان گشت... “
و حالا ما اینجاییم، همین جا، ایستاده بر همین خاک آشنا که نور را با خون اتصالی غریب داده است. اینجا که مقتل پسری است که مادرش هر شب جمعه بر سر مزارش آن سان آرام و بیصدا میگریست و میسوخت که انگار شمعی است که بیادعا بسوزد و دم بر نیاورد. اینجا مقتل پدری است که فرزندش سالهاست که در حسرت دیدار پدر میسوزد. اینجا مقتل برادری است که خواهرش در دعای ندبه زار میزد و میگریست و میگفت برادرم غریب شهید شد، تنها شهید شد، کجاست خدایا پارههای تن ِ پاره تنم؟ و ناخودآگاه گلی گم کردهام به یادها میافتاد و نالههای زینب کبری در فراق برادر...
آرام راه برو، آهسته قدم بردار، شاید همین تکه از این زمین مقدس مزار شهیدی باشد که آرام در خاک خونین خفته است. شاید اینجا همین گوشه از این زمین پاک و ملکوتی، قتلگاه عزیزِ پدری باشد که در سوگ فرزند آنقدر گریسته باشد که سوی چشمانش را از دست داده باشد. آرام قدم بردار که اینجا ملائک پر و بال بر زمین پهن کرده و به استقبال آمدهاند تا خاری به پای زائران شهدای غریب نرود! آهسته قدم بردار که سکوت و خلوتشان را به هم نزنی. اینان اصحاب کهف الخمینیاند که سالهاست اینجا آرام گرفتهاند و خلوت کردهاند...
و همگان گمان میکنند که شما رفتهاید؛ حال آنکه به گفته سیّد مرتضی: گمان ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند اما واقعیت آن است که شهدا ماندهاند و باد که... نه... طوفان و گردباد زمان، ما را با خود برده است!
اینجاییم اینک، همین جا... که خون بر شمشیر غالب آمده و نور گشته است. و مائیم، راهیان نور. که به تماشای این غلبه خون بر شمشیر آمدهایم. که به رویت این تلاقی خون و نور نشستهایم در طریق طلب. اینک اینجاییم، که نامش کربلاست و ما را راهی به فهمش نیست. اما به انقطاع آمدهایم. به حال زائری دلشکسته که در مرز خوف و رجاء معلق است. بریده از آب و طعام دنیا و دل کنده از زمین و آسمان. مگر نه که اینجا کربلاست؟!
و مگر نه که زائر کربلا نباید خواب و خور و خوشی؟ و مگر نه که زائر حسین علیهالسلام، باید کئیب و خاضع و فروتن و پر و بال شکسته؟ و مگر نه که زائر عاشورا، باید که منقطع و گسسته از عالم و مافیها؟ و مگر نه که...
اگر چه از سیاهی و کدورت خویش سخت دلتنگیم، آخر ما را تناسب و سنخیتی با شما نیست!
شما منزل در مقام قرب گرفته و در آغوش ملکوت و نور نشستهاید و ما قبرستاننشینان عادات سخیف گشتهایم، شما پاک و طاهرید و ما پر از نسیان و سیاهی.
اما کلامی از سیّد مرتضی دلمان را آرام و مطمئن میکند به اینکه دعوت پنهان و ناگهان در ناگهان شما، ما را به خون و نور و آب و آتش فرا خوانده است که؛ یاران شتاب کنید، قافله در راه است... میگویند که گنهکاران را نمیپذیرند، آری گنهکاران را در این قافله راهی نیست، اما پشیمانان را میپذیرند...
و ما که مهمانان شمائیم براستی تائبیم از دنیای واژگون و به هم ریختهمان و دنبال فقراتی از نور و روشنایی میگردیم در این کهف دلدادگی... اینجا که کربلایش میگویند...
*م. آشنا
تکمله:
دعاگو و نائب الزیاره ِهمگی خواهم بود...
بسم رب النور...
سلام و رحمت خدا
امروز این سنگر را با عنایت پروردگار ایجاد کردم. امیدوارم با عنایت خدا و لطف شما دوستان بتوانم در راهی که انتخاب نموده ام، مصمم و استوار تر شوم و بتوانم با بیان ایده ها، اعتقادات، احساسات و تجربیات شخصی خود افق روشنی در مقابل شما دوستان عزیز و بزرگوار ترسیم نمایم.
بیـ... رنگـ...:
+ما باید در این فضا(اینترنت) تولید محتوا کنیم و حضور جدی و موثر پیدا کنیم. دنیای مجازی یک فرصت و نقطه عطف شیعه درفضای مجازی است و می تواند فعالیتش را جهانی کند و حرف خودش را به جهان انتقال دهد.
«امام خامنه ای حفظه الله»
+ همانطور که شهید سیّد مرتضی آوینی گفت:« ما از سوختن نمی ترسیم که پروانه های عاشق نوریم و هر جا که نور ولایت است گرد آن حلقه می زنیم پیام ما استقامت است و این همان نوری است که فرا تر از زمان و مکان از خزائن معنوی آیه مبارکه "فاستقم کما امرت و من تاب معک" بر ما تابیده است و این چنین آینده از آن ماست».