بی رنگی

اگر مقصد پرواز است؛ قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می‌یابد، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد...
 ا

حلقوم ها را می‌توان برید، اما فریادها را هرگز؛ فریادی که از حلقوم بریده برمی‌آید، جاودانه می‌ماند... «شهید سیّد مرتضی آوینی»



بی رنگی

خیلی ها اهل هنر بودند
اما؛
هنر انقلاب اسلامی را،
تو با قلمت معنا کردی...

دریـــــــچــــــــه

تو عشقي و تو را عشق است

روايت كن فتح آخر را..

آويني، آواي دين بود، در دنياي دون...

او را از آستين خالي ِ دست راستش خواهي شناخت، چهره ي ريز نقش و خنده هاي دلنشينش نشانه بهتريست، مواظب باش، آن همه متواضع است، كه او را در ميان همراهانش گم ميكني، اگر كسي او را نمي شناخت، هرگز باور نمي كرد كه با فرمانده لشكر امام حسين رو به روست...

مصطفاي خوبي ها..

قلمم می هراسد، ناگاه از رفتار باز می ماند.. چون رازی در پس آن نوک سیاهش در درون دارد، حاجی نمی دانم که بگویم این تو بودی که به شهادت آبرو بخشیدی، یا شهادت بود که با تو آبرومند شد...

حاجی قلب همه بچه ها رو ربوده بود...حاجی برای بسیجیهاش بی تاب بود و بسیجیها هم برا حاجی...

روشن فدایی ولایت و عاشق نور بود نه ظلمت جهل..

كدامين سو را نظاره مي كني؟

صيادي كه صددام در پي اش بود..

ای لشکر صاحب الزمان... چه آمادگی اي داری تو !

مردان آهنین! آری؛به واقع آهنین بودند کالجبل الراسخ...


˜Ï Ìãáå åÇí ÔåíÏ Âæíäí

˜Ï Ìãáå åÇí ÔåíÏ Âæíäí

Instagram


رنگ، تعلق است و بی‌رنگی در نفی تعلقات. اگر بهار ریشه در زمستان دارد
و بذر حیات در دل برف است که پرورش می‌یابد، یعنی مرگ آغاز حیاتی دیگر است و راه حیات طیبه اخروی از قلل سپید و پربرف پیری می‌گذرد. «موتوا قبل ان تموتوا» یعنی منتظر منشین که مرگت در رسد؛ مرگ را دریاب؛ پیر شو پیش از آنکه پیر شوی،
و پیری بی‌رنگی است.
***
مــا، اهل ولایــت هستیم
و همه چیـزمان؛ در گـرو ِهمیـن
اهلیت است.
«شهید سیّد مرتضی آوینی»


تـو می آیی
شهیـدان نیز بـاز می گردند،
و آویـنـی روایــت می کند؛
فـتـح نـهـایـی را..

حـــديـــث هــفـــتــه

امام على علیه السلام فرمودند:

اَلْمُؤْمِنُ حَيىٌّ غَنىُّ مُوقِرٌ تَقىٌّ؛

«مؤمن، با حيا، بى ‏نياز، با وقار و پرهيزگار است.»

[عیون الحکم و المواعظ(لیثی) ص 55 ، ح 1425]


«آرشيو احاديث»

مـعــرفــی کــتــاب

نام کتاب: یادت باشد...

نویسنده: رسول ملاحسنی

تعداد صفحات: 378 

***

کتاب «یادت باشد» عاشقانه‌ترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم عقیله عقلا زینب‌کبری است که در پاییز سال 89 به کربلا رفت، در پاییز سال 91 عقد کرد، در پاییز سال 92 ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال 94 به شهادت رسید!

طراحی جذاب جلد این کتاب گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب«یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است، عشقی که شاید در زندگی زمینی به جدایی رسیده باشد اما این تعلق خاطرها هیچ‌گاه کهنه نمی‌شود.

کتاب «یادت باشد» استعاره‌ای از تمام یادت باشدهای همسران شهدای مدافع حرم است که در لحظات وداع تقدیم گام‌های راسخ این مردان از خودگذشته کردند، یادت باشد از همان جمله معروف شهید حمید سیاهکالی‌مرادی روز قبل از اعزام به سوریه آغاز می‌شود که خطاب به همسرش گفت: «دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمی‌توانی بلرزانی!»، یادت باشد قصه رباب‌های سرزمین ماست که زینب گونه صبوری پیشه کرده‌اند و پرچم پاسداری از حریم حرمت این زندگی عاشقانه را به دوش می‌کشند.

در متن پشت جلد کتاب«یادت باشد» این گونه آمده است:

سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»؛ گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم منو بی خبر نذار».

با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم:«یادم هست! یادم هست!».

کتاب یادت باشد، کتابی که با روایتی ساده لب را می‌خنداند و چشم را می‌گریاند تا همه یادمان باشد این اشک‌ها و لبخندها، این آرامش امروز را مدیون رشادت شهدای مدافع حرم و صبر زینی همسرانشان هستیم.


«آرشيو معرفي كتاب»

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فاخلع نعلیک» ثبت شده است

در لحظات میلاد درک و فهم و تعمق و در حلول دقایق رستاخیز. مگر نه که عمری شنیده بودیم طلب، اول منزل حرکت است از خویشتن فانی به آن ذات اقدس باقیِ بی مانند؟ مگرنه که عمری استغاثه کرده بودیم تا دوری و جداییمان از نیستان وجود پایان یابد؟ مگر نه که عمری زمزمه کرده بودیم «الهی اقمنی فی اهل ولایتک مقام من رجا الزیاده من محبتک»؟ مگر نه که از خاک خسته شده بودیم و دلمان هوای جایی داشت که به یاد نمی آوردیم کجاست اما خوب می دانستیم زمانی آنجایی بودیم و خواب و خور و غفلت به نسیانمان کشاند تا بدانجا که فراموشش کردیم؟

 مگر نه که شیون کرده بودیم «إلهی کَسری لا یجبُرُهُ إلا لطفُک و حنانک...؟» مگر نه که از خویش و غیره دل گسسته و دلشکسته و دل بریده بودیم؟ مگر نه که روزمرّگیها فرسوده کرده بود روح مضطرّمان را؟ مگر نه که دلمان هوایِ آتشی را داشت که در تاریکی و ظلمات و سکوت و یخبندان، از دور به چشممان بیاید و پیش برویم و بارقه هایِ «إنّی أناالله» روشن و گرم و آراممان کند؟ مگر نه که فرعون جانمان طغیان کرده بود و ادعایِ إنااللهی میکرد؟ مگرنه که دلمان موسایی می خواست، که به این دوران سیاه و تاریک فرعونیت نفسمان پایان دهد؟

به امید همین یک بیت شعر پا در طریق نهادیم که: «و پای به راه در نه و هیچ مپرس/او خود راه بگویدت که چون باید رفت» پا در طریق نهادیم... درحالی که میان دو حسّ متناقض گرفتاریم که «ولیتنی علمت أمِن أهلِ السعاده جعلتنی و بقربک و جوارک خصصتنی فتقرّ بذلک عینی و تطمئن له نفسی» «ء أقطع رجائی منک و قد اولیتنی ما لم اسئله من فضلک...» و تشویش رد یا قبول شدن داریم...

آنچه دلمان را آرام میکند، نگاه مهربان میزبانانمان است که دعوتمان کرده اند. اگر چه ندیده عاشق این میزبانها شده ایم اما انگار میشناسیمشان. تو گویی سالها با تک تکشان زندگی کرده ایم و چون اکسیژن، نفس نفس استنشاقشان کرده ایم. می دانیم خاک همین خاکی است که می شناسیم اما جذبه قدرتمندی دارند که در سرّش مانده ایم. و دنیا در سرّش مانده است و آنچه جذبه قدرتمند ما را به شتاب به خویش می خواند. لحظات، لحظات عجیبی است؛ اتفاقات بزرگی در شرف وقوع است که نمی فهمیمشان.

فرهنگ اصطلاحات عاشورایی را از دایرة المعارف بی مثل و مانند شهید سیّد مرتضی آوینی می جوییم تا بلکه قدری بفهمیم، اما یک مترجم نیاز است تا به باطن واژگان ثقیل سید پی ببریم و ضعف و حقارتمان در درک عاشورا بزرگتر و بیشتر میشود...

ما را راهی به آن درک نیست، تنها همین دلخوشمان میکند که دعوت شده ایم؛ دعوتی پنهان و ناگهان در ناگهان! شانه هایمان سنگینی باری بسیار ثقیل را بر خویش احساس میکند و از سویی شوقی زائد الوصف امانمان را می برد. 

عطش، آتش می زند این جانِ خسته را...

جامها همه خالی است و ساقی که خود پرده دار و صاحبخانه است، عطش بر عطشمان میریزد و سوزمان را می افزاید. ایستاده بر بالای بلندای درک و فهم و ما این پایین در سعی بین صفا و مروه رسیدن و یافتن...

*م.آشنا

حـاشیـ ـه؛

+مشغول کتاب خواندن هستی که زنگ میزنند و می گویند:

- سلام...

تاریخ سفر تغییر کرد.

ساکت را ببند، فردا عصر عازم دیار شهداییم.

به همین سادگی!

+دعاگو و نائب الزیاره دوستان خواهیم بود، ان شاءالله...

بیـ... رنگـ... :

مکه برای شما، فکه برای من؛
بالی نمیخواهم،
این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند.

"شهید سید مرتضی آوینی"

۱۰۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۳
سید گمنام