پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر..
️
از تابستان عریانی رسیدیم به پاییز عاشقی، به مهر بیپایان، به سال نو عاشقان.
بوی عود و عطر کندر و اسپند فضای کوچه را پر کرده بود. مثل همیشه با اضطراب از خانه به سمت خیابان راه افتادم. به خیابان رسیدم و سری چرخاندم، اما دیگر خبری از رنگینکمانها در کوچه و خیابان نبود، سر هر کوچه که می رفتی، ایستگاه صلواتی برپا شده و بساط چای شان گرم گرم بود. در پیادهرو شنیدم چند نفر آدرس چادرفروشی را از هم میگرفتند.
باورکردنی نبود، پیادهروهایی که تا دیروز پر بود از رنگهای زرد و آبی و قرمز و صورتی و سبز و بنفش، پیاده روهایی که در عین شلوغی حیاطخلوت شیطان شده بود و بوی تند گناه داشت، حالا عطر سیب و یاس میداد. از خیابانی که تا دیروز محل رژه ماشینها و تکچرخ موتورها برای جلب توجه بود، خیابانی که صدای آهنگ کذایی ضبط ماشینهایش گوش فلک را پر میکرد، حالا صدای دلنشین مداحی ماشینها به گوش میرسید، آنقدر که نوایش روح آدمی را زنده میکرد.
تا دیروز همه غرق در روزمرگی و پریشانگویی و فسردهحالی بودند، اما حالا انگار نسیمی بهاری در شهر وزیده و اکسیر حیات را قطره قطره در قلب مردم چکانده است. سرزندگی در ساحل آرام خیابان موج میزند. همه از دم یک رنگ شدهاند؛ پوستر دیوارها، بنر سرچهارراهها، ویترین مغازهها، سردر خانهها.
چیز زیادی ندارم که بگویم، فقط این را میدانم، ماه تو که میآید، پای حرف تو که میرسد، همه یکرنگ میشوند، حسین جان...
اتفاقا الان با بردادرم صحبتشو میکردیم
واقعا خیلی خاص این روزها