دریـــــــچــــــــه
حـــديـــث هــفـــتــه
♦امام على علیه السلام فرمودند:
اَلْمُؤْمِنُ حَيىٌّ غَنىُّ مُوقِرٌ تَقىٌّ؛
«مؤمن، با حيا، بى نياز، با وقار و پرهيزگار است.»
[عیون الحکم و المواعظ(لیثی) ص 55 ، ح 1425]
مـعــرفــی کــتــاب
نام کتاب: یادت باشد...
نویسنده: رسول ملاحسنی
تعداد صفحات: 378
***
کتاب «یادت باشد» عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم عقیله عقلا زینبکبری است که در پاییز سال 89 به کربلا رفت، در پاییز سال 91 عقد کرد، در پاییز سال 92 ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال 94 به شهادت رسید!
طراحی جذاب جلد این کتاب گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب«یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است، عشقی که شاید در زندگی زمینی به جدایی رسیده باشد اما این تعلق خاطرها هیچگاه کهنه نمیشود.
کتاب «یادت باشد» استعارهای از تمام یادت باشدهای همسران شهدای مدافع حرم است که در لحظات وداع تقدیم گامهای راسخ این مردان از خودگذشته کردند، یادت باشد از همان جمله معروف شهید حمید سیاهکالیمرادی روز قبل از اعزام به سوریه آغاز میشود که خطاب به همسرش گفت: «دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمیتوانی بلرزانی!»، یادت باشد قصه ربابهای سرزمین ماست که زینب گونه صبوری پیشه کردهاند و پرچم پاسداری از حریم حرمت این زندگی عاشقانه را به دوش میکشند.
در متن پشت جلد کتاب«یادت باشد» این گونه آمده است:
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»؛ گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم منو بی خبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم:«یادم هست! یادم هست!».
کتاب یادت باشد، کتابی که با روایتی ساده لب را میخنداند و چشم را میگریاند تا همه یادمان باشد این اشکها و لبخندها، این آرامش امروز را مدیون رشادت شهدای مدافع حرم و صبر زینی همسرانشان هستیم.
این روزها در بین نسل ما و همچنین درگذشته، مطرح بوده است که چگونه فردی(شهید) به آن نقطه ای از درجات و مقامات انسانی می رسد که از خود و حوایج و علایق خود گذشته، و خدا را در هر مقام شعر و شعار خویش می سازد.
در این بین عده ای بسا پس از افراط و تفریط در روش زندگی شهداگونه و بازی فیلم و ادا و اصول شهدا، حمل، چسباندن عکس شهدا و تکرار بی عمق در سخنان و وصایای ایشان، به مرحله ی مدرنیسم و پست مدرنیسم زندگی خود رسیده وگمان می کنند که شهدا نیستند جز مردگانی بیش، که زمان ایشان را درنوردیده و آنکه زنده است مائیم، با تمام ضعف ها و عجزها و قصور و تقصیرها.
ای برادر! ما در این زندگی، نیستیم جز کرمهایی فربه، که عادات و علایق به ماده و حشر با حوادث روزآمد زندگی، و عدم خود سازی و عدم التزام بدان، و نیز عدم شناخت و معرفت حقیقی الهی، تا بدان مرحله ای که امام علی علیه السلام دردعای کمیل می فرماید :«فکیف اصبر علی فراقک»(خدایا پس چگونه بردوری تو صبوری کنم)، از باطن عالم و پرواز به ملکوتی که خدا در قرآن خبر داده است، باز می دارد.
البته نکته ای که لازم، بلکه واجب توجه و از اهم و اوجب واجبات است، این است که عده ای اشکال می کنند و می گویند: پس چرا خداوند نعمت زندگی و حیات را به ما انسانها داده و چرا ما نباید از مواهب دنیا لذت ببریم و چرا شما از مرگ دم می زنید؟ ما جوانیم و از این حرفها...
درجواب این است که اولاً باید عرض کنیم که لذت و حیات، فقط نه آنست که ما آنرا در می یابیم. بله برادر من، زندگی خوب است، لذت زندگی خوبتر، و لذت بردن از آن شیرینتر..
اما زندگی که ما شاهد آنیم جز آن نیست که گروهی فربه و گروهی عاجز، گروهی آنقدر ظالم و گروهی آنقدر مظلومند که لب بسته و هیچگاه دم بر نیاورند تا حق خود را بستانند. گروهی چنانند که در حق هیچ موجودی رحمی نکرده و جانیان عرصه تاریخند و گروهی پابرهنگان و مستضعفان عرصه جوامعند. بنابراین بیایید و هوشیار باشیم زندگی کنیم، لذت ببریم، اما غافل نباشیم که حقیقت و طلعت آن از افق عالم سر برخواهد آورد.
اینک مواردی را هرچند در حد شناخت و توان خود که بر آن دست یافتم به محضر شما عرضه می کنم تا شاید کسی را عرضه آن باشد، تا از خاک و ماده و علایق آن سر برآورده و باطن و حقیقت عالم که همان خدای شهید بر همه موجودات است، را در مقام لقاء شهود کرده و دریابد:
1- اراده و انگیزه و برنامه برای خودسازی
2- تقوای درونی
3-ایمان خالص لله
4-خلوص در جمیع اعمال و دوری از رنگ و روی و ریا
5-خودآگاهی و خداخواهی و خدابینی
6-عبادت تا سرحد یقین
7-ایثار حوائج خود بخاطر دیگران
8- گذشتن از خود و فنای در حق
9- گم نشدن در هیاهوی زمانه و زندگی و بصیرت داشتن در رفتن روزگار و غافل نبودن در جمیع احوال
10- سر ریز کردن محبت الهی در وجود وی و ظرفیت سازی در این زمینه
که هر کدام از این موارد برای خود کتابی است و یا یک زندگی با حیات طیبه است، به دور از همه شوائب و علایق زندگی مادی. و اگر جان انسان در زندگی به مرحله ای رسید که عرصه ای شد برای بروز تمام کرامات انسانی که خداوند بالقوه در وجود او به ودیعت نهاده است و انسانی فرشته گون و فوق آن که مقام خلیفة الهی شد طلعت حقیقت و خورشید فنا و شهادت از افق جان او ظهور نموده و آماده پرواز شده و مقام آئینگی اوصاف و اسمای حق می شود... و بقول اماممان که می فرمود: شهید نظر می کند به وجه الله..
بیـ... رنگـ... :
گمشدگان "خاک" اگر می فهمیدند
که تا "افلاک" راهی نیست
این همه سرگردانی نمی کشیدند.
«شهید سیّد مرتضی آوینی»
شهادت مرگ نیست،بی مرگی است.
شهیدان به دردبخور ترین موجودات خاکی هستند. هرکه بیشتر به درد بخورد، به او درد بیشتری میدهند...
اگر کسانی نبودند که بتوانند شهید شوند، هیچ سنگی بر سنگی بند نمیشد...و هرکس که نتواند در پای حرف دین خود بمیرد، در حقیقت، بی دین است!
شهید پرده ی شهود را به کناری میزند تا آشکارا شهادت دهد: به هر چیز که باید گفته و دیده شود!
شهادت غیرت است. دین، شهادت را به دنیا آورد، تا بی غیرتی فرصت نیاورد که جهان را، پر بلا کند!
دین، محمد صلی الله علیه و آله است؛ و شهادت، حسین علیه السلام. «حسین منی، و انا من حسین»
شهادت، سرخ است. این سرخی، لهجه ی خونین سربریدگی و دل بریدگی و به راه افتادگی است؛ قنوتی عاشقانه با دلی موج خیز، در دستانی فرا گرفته؛ سفری خیزرانی با درک خون؛ افشای عاشورا، و انتشار کربلا.*
اگر شهادت نبود، (مشهد)خراب میشد.
اگر شهادت نبود، آینه ی شهود، ترک بر میداشت؛
اگر شهادت نبود، تشهد به جایی نمیرسید...
اگر شهادت نبود، دین خانه نشین میشد.
اگر شهادت نبود، هیچ کس غیرت نداشت!
اگر شهادت نبود، انقلاب را،شهادت،انقلاب کرد.
اگر کبریت احمر شهادت نبود، تکلیف مرد و نامرد را چه کسی روشن میکرد؟!
اگر شهادت نبود، انقلاب نبود...
...و اینک ماییم، در حضور شهیدان.
پنجره ی انسان، دیدگاه و نگاه اوست.
بدون پنجره ای روشن و باز، روبه روی خدا، نمیتوان، حرفی روشن و حنجره ای گویا، رو به مردم داشت.
راستی! ما چه میخواهیم بگوییم و بکنیم؟!
آیا این، درست، همان چیزی است که قادریم با تمامی استعداد و توان خویش از پنجره ی رو به خدا، که شهیدان برایمان گشوده اند،دریافت کنیم؟!
راستی!
اگر شهادت نبود...
* ابوالقاسم حسینجانی
بیـ... رنگـ... :
شهادت تنها مزد خوبان است...
"شهید سیّد مرتضی آوینی"
مناجاتی از شهید:
الهی! گلها را چیدی و خوبان را جدا کردی پس بگو چاره خاران و بدان چیست؟ خدایا خاری هستم در بوستان تو و تنها سعادت این را دارم که با گلهایت همنشین شده ام و کمال این همنشینی است که به خود جرأت می دهم در مورد چیزی سخن بگویم که با آن فرسنگها فاصله دارم و آن کلمه مقدس «شهادت» است...
... خدایا میخواهم از چیزی سخن بگویم که زبانن خواهان آنم،ولی وقتی از دریچه عقل به آن نیک می نگرم می بینم که زبان چیزی می گوید، و دل چیزی دیگر و آن کلمه مقدس «شهادت» است که هر وقت و بی وقت بر زبان جاری می شود ولی دل هنوز و هنوز به علایق فانی دنیوی چسبیده و هنوز از این علایق فریبکارانه دست بر نداشته است.
... خدایا! در یک کلام از تو میخواهم در هر حال و هر زمان دستگیرم تو باشی و بس...
... به نام تو ای الله، توئی که اگر ذره ای از مهرت در دل هرکسی افتد، او را ذره ذره می سوزاند و آخر الامر فنا فی الله خواهد کرد.
خدایا! از آن موقع که لطف و رحمتت شامل حالم شد و پای در جبهه نهادم، احساس میکنم که جبهه اندکی مرا به خود آورده و افق دیدگانم وسیع تر شده است، چرا که آنجا بوی شهادت به مشامم خورد و دیدم که چگونه یاران به خون غلتیدند و چهره شان با خونشان زینت یافت و شهادت را در آغوش کشیدند و باز همانجا بود که با چشم و گوش دیدم و شنیدم شب زنده داری و ناله عاشقانت را، آنانی که به تاریکی و تنهایی خو «انس» دارند و در اوقات مناجات برای خود عالمی دارند.
وقتی که این کلمه «شهادت» بر زبانم جاری می شود، شوق و میل در وجودم شعله ور می شود و هم ترس در جانم مستولی می شود که «اگر طالب وصلی پس چرا اسیر نفسی؟» چرا هنوز دل از علایق فریبنده و فانی دنیوی نکنده ای؟ چرا هنوز در بند آرزو هایی؟ چرا و چرا؟ اینها حکایت از این دارد که هنوز دل رام نشده و نفس سرکش هنوز در بند تقوی گرفتار نیامده است.
خدایا! عاجزانه از تو می خواهم چنانکه به جبهه ام بردی و خلوص و ایثار عاشقانت را نشانم دادی از تو می خواهم عشق به شهادت را آنچنان در وجودم شعله ور سازی که ریشه های این علایق و آرزوهای فانی را سوزانده و وجودم بر اثر این حرارت ذره ذره آب شده آخر الامر فنای در راهت شوم،آمین!...
... خدایا این را هم می دانم که عشق به شهادت در وجود کسی شعله ور نمی شود مگر با آزمایشات گوناگون و گذرانیدن از صافیهای متعدد.
... خدایا، در این امتحانات تو خود یاریم کن که یاوری جز تو نیست و آنچنان کوچک و حقیرم کن که از همه صافیها عبور کنم و از آخرین صافی که عبور کردم و تازه مزه شهادت را بر دلم چشاندی و اگر قرار شد مرا فرا بخوانی در لحظه فرا خوانی، جسم گناهکارم را آنچنان تکه تکه ساز که همه گناهان در این حمام خون شسته شود و آرزو دارم که در آغاز زندگی اخروی چشمانم به نور جمال آقا و مولایم حسین علیه السلام منور شود.
خدایا اگر لیاقت شهادت شامل حالم شد و قرار شد اسیر شوم، روح استقامت و مقاومت را در برابر دشمنانت نصیبم فرما تا در جنگ دشمن نیز بتوانم از قرآن و اسلام حمایت کنم.
واما الله...
نفرت دارم از مرگ در بستر، به خودت پناه می برم از چنین مرگی...
بار خدایا،تو شاهد باش که رزمندگان تنها برای رضای تو و برای یاری دین تو و به امید یاری تو پای در جبهه میگذارند و شهادت را وسیله ای می دانند برای رسیدن به معبود و معشوق خویشتن...
بیـ... رنگـ... :
چقدر قشنگ می شود خون،
وقتی از گوشه ی پیشانی
می دود
بین ِموهای تازه درآمده ی
صورت ِ یک بسیجی...
دلسوختگانی گشتهایم که به امید آتشی از دور، شلمچه شما را
به طواف آمدهایم و صفا و مروهمان فکه و دو کوهه گشته است...
و شما سلسله جنبان این نور عظیم گشتهاید که زلزله بر سلاسل یکنواختی و نسیان و غفلت میزنید...
ما را که شهر به شهر به جستجوی نور آمدهایم
ما را که کوی به کوی به دنبال آیتی از بیداری و درک و بصیرت آمدهایم
و امشبی، رنگ جزایر مجنون شما گشته است عالم پنهانمان
شما مجنونِ او گشته و ماه در نیمه، پریشان در جزر و مد احوالات در همِ ما
حسّ غریبی شریان ما را در دست گرفته است و نزدیکیم به فهمیدن
تو گویی به چشم میبینیم نادیدنیها را
باران آتش باران، فکه غرق خون، لبخندهای آخرین، تلاقی اشک و لبخند با هم، دعا برای امام یادتون نره، بوی سیب از سمت قتلگاههاتان، لحظه واپسین، ضربان قلب به نام «حسین» ، مینهای انتخاب، شکوه سجده، تمامیت عشق، پیکرهای غرق به خون و تکه تکه شده در میدان مین، سر و صورتهای خاکی، شهدای ردیف کنار هم خوابیده داخل کانال... لب تشنه، بر صورت هر یکی ردی معصومانه از لبخند، خونهای دلَمه بسته بر صورتهاشان،...
تفسیر عینی «إنّ الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بأنّ لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون وعداً علیه...»
کشته شدگان در راه خدا...
که معامله کردید، معاملهای بزرگ و عجیب
آیهها خود متکلمند و من نطقم کور و زبانم بسته میشود
وجودم به تزلزل میافتد و قامتم میشکند و به خاک
” اینجا همان جاست که احمد متوسلیان، آنسان در عبودیت و بندگی ربّ العالمین پیشتاز گشت که یکّه تاز عرصه عشقبازی شد، و مصداق « آن را که خبر شد خبری باز نیامد» ... و همین جا، قدمگاه لحظه لحظه عبودیتش گشت... “
میافتد اینجا
که اینها همه... تازه گوشهای از همه عظمت عالمی است که وقتی وارد وادی مقدس دلدادگی به حضرت ربّ العالمین بشوی ادراک میکنی که فقط تکهای کوچک از هیبت خونی است که در راه خدا بر زمین بریزد و با نور یکی گردد...
اینها همه... که گوشهای از تمام عظمت خونهای پاک و برگزیده و مقدس است، به تنهایی معادل نتیجه یک عمر مجاهدت و ریاضت و عبادت پیران دلسوخته است...
که خدا همه را یکجا به شما عنایت فرموده است
و هیهات از چشمهای حجاب گرفته ما، که عاجزند از دیدن این حقیقت بزرگ عالم «شهید»
و گرنه اینک میدیدیم نادیدنیها را
که ورای روزمردگیهای در هم تنیده امروزی، عالمی است عجیب
که اینجا، همان عالم عجیب است...
اینجا که شما شیران متهجد جاهد به باطن حیات روحانی رسیدهاید
اینجا که شما شیران بیشه رسول الله، همیشه بیدارید...
و همیشه در حال پاسداری از حقیقت
تنها حقیقتی که در عالم وجود دارد
و این همان سخن نبی مکرم اسلام است که فرمود «بالاتر از هر نیکی، نیکی برتری است تا اینکه شخص در راه خدا کشته شود، پس هنگامی که در راه خدا کشته شد نیکوکاری و نیکی بالاتر از آن دیگر نیست»
و اینجا همان جاست!
اینجا همان جاست که چمران جهاد علمیاش را با تهجد و شب زندهداری و خون و خاکستر و نور عجین کرد و با وارد گشتن به کهف حصین، سیدالعرفا شد... همین جا که امروز راهیان نور پیوند عمیق و عجیب خون و نور را در آن میجویند... و دهلاویه را برای ابد زیارتگاه رندان جهان نمود...
اینجا همان جاست که سید مرتضی قلمش را به مانند شمشیری ذوالفقارسان حنجره خونین شهدا نمود و آنقدر در این وادی مقدس هرولهگون رفت و آمد و از اسرار پشت پرده خبر داد تا بالاخره راز خون را نیز افشا نمود...
اینجا همان جاست که احمد متوسلیان، آنسان در عبودیت و بندگی ربّ العالمین پیشتاز گشت که یکّه تاز عرصه عشقبازی شد، و مصداق « آن را که خبر شد خبری باز نیامد» ... و همین جا، قدمگاه لحظه لحظه عبودیتش گشت...
اینجا همان جاست که همت، جهدی نمود و سر حلقه رندان جهان گشت و چشمان سرّبین و به حقیقت باطنی عالم راه یافته خویش را تقدیم جانان نمود و نگاه عجیبش کلید عالم معنا گشت تا ابد برای سالکان... و همین خاک، همین خاک گلگون، خونش را در آغوش کشید و صاحب سرّی عظیم شد برای روزی که شهادت دهد.
اینجا همان جاست که حسین خرّازی، دستش را که علمداری باوفا بود تقدیم کرد تا مرتبهای دیگر که خود در آسمان قرب جای بگیرد و گرفت و آیهای بزرگ برای راه گمکردگان گشت...
اینجا همان جاست که خواندم سیدنا علی الخامنهای در وصفش فرموده بود «ز پارههای دل من شلمچه رنگین است...»
اینجا همان جاست که نامش کربلاست!
اینجا همان جاست که قبله معرفت گشته است
اینجا همان جاست که ما در پی شما بدان راه یافتهایم
اینجا همان جاست که ما چون خسی در میقات حقیقت را در آن میجوییم
اینجا همان جاست که نور شد در پیوند خون و خورشید
اینجا همان جاست که نامش کربلاست... همین جا!
و ما را هر چند که به لایتناهای این کربلای پر از اسرار
” اینجا همان جاست که همت، جهدی نمود و سر حلقه رندان جهان گشت و چشمان سرّبین و به حقیقت باطنی عالم راه یافته خویش را تقدیم جانان نمود و نگاه عجیبش کلید عالم معنا گشت تا ابد برای سالکان... و همین خاک، همین خاک گلگون، خونش را در آغوش کشید و صاحب سرّی عظیم شد برای روزی که شهادت دهد. “
راهی نیست، اما قدمی که جای قدمهای استوارتان بزنیم نسیمی از حقیقت بر ما نیز خواهد وزید و تاریکیهایمان را خواهد کاست...
اینجا تنها جایی است که ظلمت ندارد و ظلمتش را بارها پیش از این در هم شکستهاید.
اینجا همان جاست که میگفتند هر کدام از شما که لحظه پر کشیدنش بود سمتی را نشان دیگری میداد و میگفت «ببین کربلا» و بعد به خاک میافتاد...
اینجا همان جاست که میگفتند هر کدام از شما که واپسین نفسهای خود را میکشید آخرین کلامش این بود که «السلام علیک یا صاحب الزمان» و بعد چشم از جهان فرو میبست...
اینجا همان جاست که میگفتند دیگر هیچ فاصلهای با آسمانش نبود و آنقدر آسمان به زمین نزدیک شده بود که تو گویی همین الان است که با خاک یکی شود...
اینجا... همین جا، که نامش کربلاست...
ما را به تماشا خواندهاید
و ما در صفی از حیرت به رستاخیزی باشکوه سلام میگوییم
ناممان راهیان نور است و پای در طریق طلب نهادهایم تا بلکه جرعهای از آن شراب طهور نصیبمان گردد
که طلب، اول منزل دلدادگی است و پس از آن است که اگر قبولت کردند باید مجاهدتی بزرگ کنی تا در طریق ثبات بیابی... هر چند گمانم آن است که ابتدا آنان خواستهاند تا پای در طریق بگذاریم.
این دعوت به خواست آنهاست که توجه و لطف ربّ العالمین را متوجه احوال پریشانمان کرده است
مگر نمیدانی شهدا کیانند؟!
که شریفه قرآنی در شأنشان میفرماید «رجالٌ لا تلهیهم تجاره و لابیعٌ عن ذکر الله و اقام الصلوه»
که سیدنا الخراسانی در وصفشان فرمود «همه انسانها میمیرند ولی شهیدان، این سرنوشت همگانی را به بهترین وجه سپری کردند»
که حدیث نورانی شرحشان میدهد این چنین «سه گروه هستند که در روز قیامت شفاعت میکنند و خداوند شفاعتشان را میپذیرد انبیا، علما، و سپس شهدا...»
م.آشنا
تکمله:
+خداحافظ ای شهدا ، ای گلبرگ های خونین شلمچه ، ای لبهای سوخته فکه ،
ای گلوهای تشنه ، ای تشنه های فرات شهادت ، خداحافظ ، شما رفتید و مائیم و
راه نا تمام...!
+اذن دخول این سرزمین تشنگی است؛
چرا که خیلی ها اینجا با تشنگی ویزای بهشت را گرفتند...
+برگشتم؛
ولی دلم جا ماند...
بیـ... رنگـ... :
آخر گمنامی فناست؛
و ما در این سیاره پر رنج روز به روز به دنبال نام و نشان های متعدد از سر غفلتیم.
شهدا رسته از نام و نشانند و علایق دنیا را سه طلاقه کرده اند تابه ساکنان حرم ستر و عفاف بپیوندند.
چیست آن مجاهدت بزرگ که جهاد در راه خدا و نبرد و غلبه خون بر شمشیر و شهادت در نزد آن، جهاد کوچک خوانده شده است؟ همان که پیر جمارانی همیشه و همیشه از آن سخن میگفت. همان که روزنههای شهادت و پر کشیدن شما بود و شهادت، آن امتیاز و افتخار و شرافت بزرگ در نزدش کوچک بود. هر چند جهاد اصغر ما نیز هرگز پایان نیافت! که مگر نه آنکه سیّد مرتضی نوشته و خوانده بود؛ شاید جنگ خاتمه یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت. که مگر نه که احمد متوسلیان، آن سردار با اخلاص بینشان، گفته بود ما باید پرچم توحید را در انتهای افق به زمین بکوبیم. که مگر نه آنکه پیر جمارانی از برافراشته شدن بیرق لااله الا الله بر فراز بلندای عالم سخن گفته بود و از روزی که دنیا شاهد تجلی حقیقتی بزرگتر باشد..
و اینک، اینجا، همان میعادگاه است.
اگر چه دل تمنایی عجیب برای گریستن و دلگویه و خلوت با شما دارد، اما نمیتوان از یاد برد فریادهای پنهان و بغضهای شکسته در گلو را... هر چه مینگرم غریبه نیستید. اگر چه وقتی رفتید من تازه پا به عرصه خاک گذاشته بودم اما هر چه مینگرم آشنایید. میشناسمتان، این خاک برایم غریبه نیست. این خاک را میشناسم. چنانچه سیّد مرتضی میگفت: عجب از این عقل باژگونه که در جستجوی شهدا ما را به قبرستانها میکشاند! من پیشتر از اینها نیز شما را در هر طلوع و غروب خورشید یافتهام. این خاک برایم آشناست.
” اینجا همان جاست که حسین خرّازی، دستش را که علمداری باوفا بود تقدیم کرد تا مرتبهای دیگر که خود در آسمان قرب جای بگیرد و گرفت و آیهای بزرگ برای راه گمکردگان گشت... “
و حالا ما اینجاییم، همین جا، ایستاده بر همین خاک آشنا که نور را با خون اتصالی غریب داده است. اینجا که مقتل پسری است که مادرش هر شب جمعه بر سر مزارش آن سان آرام و بیصدا میگریست و میسوخت که انگار شمعی است که بیادعا بسوزد و دم بر نیاورد. اینجا مقتل پدری است که فرزندش سالهاست که در حسرت دیدار پدر میسوزد. اینجا مقتل برادری است که خواهرش در دعای ندبه زار میزد و میگریست و میگفت برادرم غریب شهید شد، تنها شهید شد، کجاست خدایا پارههای تن ِ پاره تنم؟ و ناخودآگاه گلی گم کردهام به یادها میافتاد و نالههای زینب کبری در فراق برادر...
آرام راه برو، آهسته قدم بردار، شاید همین تکه از این زمین مقدس مزار شهیدی باشد که آرام در خاک خونین خفته است. شاید اینجا همین گوشه از این زمین پاک و ملکوتی، قتلگاه عزیزِ پدری باشد که در سوگ فرزند آنقدر گریسته باشد که سوی چشمانش را از دست داده باشد. آرام قدم بردار که اینجا ملائک پر و بال بر زمین پهن کرده و به استقبال آمدهاند تا خاری به پای زائران شهدای غریب نرود! آهسته قدم بردار که سکوت و خلوتشان را به هم نزنی. اینان اصحاب کهف الخمینیاند که سالهاست اینجا آرام گرفتهاند و خلوت کردهاند...
و همگان گمان میکنند که شما رفتهاید؛ حال آنکه به گفته سیّد مرتضی: گمان ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند اما واقعیت آن است که شهدا ماندهاند و باد که... نه... طوفان و گردباد زمان، ما را با خود برده است!
اینجاییم اینک، همین جا... که خون بر شمشیر غالب آمده و نور گشته است. و مائیم، راهیان نور. که به تماشای این غلبه خون بر شمشیر آمدهایم. که به رویت این تلاقی خون و نور نشستهایم در طریق طلب. اینک اینجاییم، که نامش کربلاست و ما را راهی به فهمش نیست. اما به انقطاع آمدهایم. به حال زائری دلشکسته که در مرز خوف و رجاء معلق است. بریده از آب و طعام دنیا و دل کنده از زمین و آسمان. مگر نه که اینجا کربلاست؟!
و مگر نه که زائر کربلا نباید خواب و خور و خوشی؟ و مگر نه که زائر حسین علیهالسلام، باید کئیب و خاضع و فروتن و پر و بال شکسته؟ و مگر نه که زائر عاشورا، باید که منقطع و گسسته از عالم و مافیها؟ و مگر نه که...
اگر چه از سیاهی و کدورت خویش سخت دلتنگیم، آخر ما را تناسب و سنخیتی با شما نیست!
شما منزل در مقام قرب گرفته و در آغوش ملکوت و نور نشستهاید و ما قبرستاننشینان عادات سخیف گشتهایم، شما پاک و طاهرید و ما پر از نسیان و سیاهی.
اما کلامی از سیّد مرتضی دلمان را آرام و مطمئن میکند به اینکه دعوت پنهان و ناگهان در ناگهان شما، ما را به خون و نور و آب و آتش فرا خوانده است که؛ یاران شتاب کنید، قافله در راه است... میگویند که گنهکاران را نمیپذیرند، آری گنهکاران را در این قافله راهی نیست، اما پشیمانان را میپذیرند...
و ما که مهمانان شمائیم براستی تائبیم از دنیای واژگون و به هم ریختهمان و دنبال فقراتی از نور و روشنایی میگردیم در این کهف دلدادگی... اینجا که کربلایش میگویند...
*م. آشنا
تکمله:
دعاگو و نائب الزیاره ِهمگی خواهم بود...