درد فراق نه آن می کند که بتوان گفت...
چیست که قلم ها در نوشتن از سید شهیدان اهل قلم حیرانند؟! چرا حیرت در جمیع آثار او موج می زند؟ آوینی که بود؟ آوینی نه بچه شهر ری، که متولد ...
دریـــــــچــــــــه
حـــديـــث هــفـــتــه
♦امام على علیه السلام فرمودند:
اَلْمُؤْمِنُ حَيىٌّ غَنىُّ مُوقِرٌ تَقىٌّ؛
«مؤمن، با حيا، بى نياز، با وقار و پرهيزگار است.»
[عیون الحکم و المواعظ(لیثی) ص 55 ، ح 1425]
مـعــرفــی کــتــاب
نام کتاب: یادت باشد...
نویسنده: رسول ملاحسنی
تعداد صفحات: 378
***
کتاب «یادت باشد» عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم عقیله عقلا زینبکبری است که در پاییز سال 89 به کربلا رفت، در پاییز سال 91 عقد کرد، در پاییز سال 92 ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال 94 به شهادت رسید!
طراحی جذاب جلد این کتاب گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب«یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است، عشقی که شاید در زندگی زمینی به جدایی رسیده باشد اما این تعلق خاطرها هیچگاه کهنه نمیشود.
کتاب «یادت باشد» استعارهای از تمام یادت باشدهای همسران شهدای مدافع حرم است که در لحظات وداع تقدیم گامهای راسخ این مردان از خودگذشته کردند، یادت باشد از همان جمله معروف شهید حمید سیاهکالیمرادی روز قبل از اعزام به سوریه آغاز میشود که خطاب به همسرش گفت: «دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمیتوانی بلرزانی!»، یادت باشد قصه ربابهای سرزمین ماست که زینب گونه صبوری پیشه کردهاند و پرچم پاسداری از حریم حرمت این زندگی عاشقانه را به دوش میکشند.
در متن پشت جلد کتاب«یادت باشد» این گونه آمده است:
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»؛ گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم منو بی خبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم:«یادم هست! یادم هست!».
کتاب یادت باشد، کتابی که با روایتی ساده لب را میخنداند و چشم را میگریاند تا همه یادمان باشد این اشکها و لبخندها، این آرامش امروز را مدیون رشادت شهدای مدافع حرم و صبر زینی همسرانشان هستیم.
درد فراق نه آن می کند که بتوان گفت...
چیست که قلم ها در نوشتن از سید شهیدان اهل قلم حیرانند؟! چرا حیرت در جمیع آثار او موج می زند؟ آوینی که بود؟ آوینی نه بچه شهر ری، که متولد ...
همین چند روز پیش بود...
/عصر ِ جمعه/بهشت زهرا / قطعه 29/
دل در دلم نبود، آخر این اولین دیدارمان بود... گفت:
خیلی ها اهل هنر بودند
اما؛
هنر انقلاب اسلامی را،
تو با قلمت معنا کردی...
بیـ... رنگـ... :
بخوان مرا..
در لحظات میلاد درک و فهم و تعمق و در حلول دقایق رستاخیز. مگر نه که عمری شنیده بودیم طلب، اول منزل حرکت است از خویشتن فانی به آن ذات اقدس باقیِ بی مانند؟ مگرنه که عمری استغاثه کرده بودیم تا دوری و جداییمان از نیستان وجود پایان یابد؟ مگر نه که عمری زمزمه کرده بودیم «الهی اقمنی فی اهل ولایتک مقام من رجا الزیاده من محبتک»؟ مگر نه که از خاک خسته شده بودیم و دلمان هوای جایی داشت که به یاد نمی آوردیم کجاست اما خوب می دانستیم زمانی آنجایی بودیم و خواب و خور و غفلت به نسیانمان کشاند تا بدانجا که فراموشش کردیم؟
مگر نه که شیون کرده بودیم «إلهی کَسری لا یجبُرُهُ إلا لطفُک و حنانک...؟» مگر نه که از خویش و غیره دل گسسته و دلشکسته و دل بریده بودیم؟ مگر نه که روزمرّگیها فرسوده کرده بود روح مضطرّمان را؟ مگر نه که دلمان هوایِ آتشی را داشت که در تاریکی و ظلمات و سکوت و یخبندان، از دور به چشممان بیاید و پیش برویم و بارقه هایِ «إنّی أناالله» روشن و گرم و آراممان کند؟ مگر نه که فرعون جانمان طغیان کرده بود و ادعایِ إنااللهی میکرد؟ مگرنه که دلمان موسایی می خواست، که به این دوران سیاه و تاریک فرعونیت نفسمان پایان دهد؟
به امید همین یک بیت شعر پا در طریق نهادیم که: «و پای به راه در نه و هیچ مپرس/او خود راه بگویدت که چون باید رفت» پا در طریق نهادیم... درحالی که میان دو حسّ متناقض گرفتاریم که «ولیتنی علمت أمِن أهلِ السعاده جعلتنی و بقربک و جوارک خصصتنی فتقرّ بذلک عینی و تطمئن له نفسی» «ء أقطع رجائی منک و قد اولیتنی ما لم اسئله من فضلک...» و تشویش رد یا قبول شدن داریم...
آنچه دلمان را آرام میکند، نگاه مهربان میزبانانمان است که دعوتمان کرده اند. اگر چه ندیده عاشق این میزبانها شده ایم اما انگار میشناسیمشان. تو گویی سالها با تک تکشان زندگی کرده ایم و چون اکسیژن، نفس نفس استنشاقشان کرده ایم. می دانیم خاک همین خاکی است که می شناسیم اما جذبه قدرتمندی دارند که در سرّش مانده ایم. و دنیا در سرّش مانده است و آنچه جذبه قدرتمند ما را به شتاب به خویش می خواند. لحظات، لحظات عجیبی است؛ اتفاقات بزرگی در شرف وقوع است که نمی فهمیمشان.
فرهنگ اصطلاحات عاشورایی را از دایرة المعارف بی مثل و مانند شهید سیّد مرتضی آوینی می جوییم تا بلکه قدری بفهمیم، اما یک مترجم نیاز است تا به باطن واژگان ثقیل سید پی ببریم و ضعف و حقارتمان در درک عاشورا بزرگتر و بیشتر میشود...
ما را راهی به آن درک نیست، تنها همین دلخوشمان میکند که دعوت شده ایم؛ دعوتی پنهان و ناگهان در ناگهان! شانه هایمان سنگینی باری بسیار ثقیل را بر خویش احساس میکند و از سویی شوقی زائد الوصف امانمان را می برد.
عطش، آتش می زند این جانِ خسته را...
جامها همه خالی است و ساقی که خود پرده دار و صاحبخانه است، عطش بر عطشمان میریزد و سوزمان را می افزاید. ایستاده بر بالای بلندای درک و فهم و ما این پایین در سعی بین صفا و مروه رسیدن و یافتن...
*م.آشنا
حـاشیـ ـه؛
+مشغول کتاب خواندن هستی که زنگ میزنند و می گویند:
- سلام...
تاریخ سفر تغییر کرد.
ساکت را ببند، فردا عصر عازم دیار شهداییم.
به همین سادگی!
+دعاگو و نائب الزیاره دوستان خواهیم بود، ان شاءالله...
بیـ... رنگـ... :
مکه برای شما، فکه برای من؛
بالی نمیخواهم،
این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند.
"شهید سید مرتضی آوینی"
بعد از دهمین جشنواره فیلم فجر، یک روز که به دفترمان آمده بود گفت: «جایتان خالی بود که ببینید دیشب روشنفکر ها و دانشجویان هنر چه بلایی سر من آوردند!»
در آنجا سمیناری بوده برای بررسی سینمای بعد از انقلاب، آقای آوینی هم یکی از سخنرانان بوده است. میگفت:«سخنرانان دیگر همان چیزها را گفتند که اغلب در مجله ها نوشته میشود، طوری که یکی از استادان و کارگردانان مشهور سینما چهل صفحه مطلب خواند که حتی یک جمله اش هم مال خودش نبود، بلکه همه مال خارجی ها بود؛ یا ترجمه شده بود و یا هنوز ترجمه نشده بود، ولی من منابعشان را می دانستم! از همه بدتر، قبل از من یک جوان شهرستانی و در لباس ما حزب اللهی ها حرف میزد. آنقدر خودش را در مقابل سینما و سینماگران باخته بود و آن چنان ذلیلانه حرف میزد که دلم میخواست زیر صندلی پنهان شوم و یا گوش هایم را بگیرم که نشنوم. نوبت من که رسید و با تعریف و تمجید هایی که مجری برنامه از من کرد، لابد همه منتظر بودند من بروم بنا بر آداب روشنفکری سخنانی چند در مدح سینمای ایران و سینماگرانش بگویم و برای حفظ پرستیژ، چیز هایی بگویم که با مشهورات و مقبولات جوامع روشنفکری مخالفتی نداشته باشد! اما من فریب این تعریف و تمجید ها را نخوردم، بلکه حرف خودم را زدم. جماعت نتوانستند تحمل کنند و برآشفته شدند که چرا کسی خلاف آن ها سخن می گوید! شلوغ می کردند، اجازه ی سخن گفتن به من نمی دادند و حتی از توهین و حرف های مخالف با شئون اخلاقی هم نسبت به من خودداری نمی کردند. کار تا آنجا بالا گرفت که یک نفر بلند شد و از سر مزاح گفت: اصلا بریزیم آقای آوینی را بزنیم!»
*به روایت محسن مؤمنی
از کتاب: تکرار یک تنهایی
بیـ... رنگـ... :
باید که عمر قرن هایی سر بیاید
تا مثل یک آوینی دیگر بیاید
آزاده بود و عزم سرخ کربلا کرد
آزاده بود و مرتضی را مرتضی کرد.
حـاشیـ ـه؛
چقدر این روز ها جای تو خالیست سید..
این روزها در بین نسل ما و همچنین درگذشته، مطرح بوده است که چگونه فردی(شهید) به آن نقطه ای از درجات و مقامات انسانی می رسد که از خود و حوایج و علایق خود گذشته، و خدا را در هر مقام شعر و شعار خویش می سازد.
در این بین عده ای بسا پس از افراط و تفریط در روش زندگی شهداگونه و بازی فیلم و ادا و اصول شهدا، حمل، چسباندن عکس شهدا و تکرار بی عمق در سخنان و وصایای ایشان، به مرحله ی مدرنیسم و پست مدرنیسم زندگی خود رسیده وگمان می کنند که شهدا نیستند جز مردگانی بیش، که زمان ایشان را درنوردیده و آنکه زنده است مائیم، با تمام ضعف ها و عجزها و قصور و تقصیرها.
ای برادر! ما در این زندگی، نیستیم جز کرمهایی فربه، که عادات و علایق به ماده و حشر با حوادث روزآمد زندگی، و عدم خود سازی و عدم التزام بدان، و نیز عدم شناخت و معرفت حقیقی الهی، تا بدان مرحله ای که امام علی علیه السلام دردعای کمیل می فرماید :«فکیف اصبر علی فراقک»(خدایا پس چگونه بردوری تو صبوری کنم)، از باطن عالم و پرواز به ملکوتی که خدا در قرآن خبر داده است، باز می دارد.
البته نکته ای که لازم، بلکه واجب توجه و از اهم و اوجب واجبات است، این است که عده ای اشکال می کنند و می گویند: پس چرا خداوند نعمت زندگی و حیات را به ما انسانها داده و چرا ما نباید از مواهب دنیا لذت ببریم و چرا شما از مرگ دم می زنید؟ ما جوانیم و از این حرفها...
درجواب این است که اولاً باید عرض کنیم که لذت و حیات، فقط نه آنست که ما آنرا در می یابیم. بله برادر من، زندگی خوب است، لذت زندگی خوبتر، و لذت بردن از آن شیرینتر..
اما زندگی که ما شاهد آنیم جز آن نیست که گروهی فربه و گروهی عاجز، گروهی آنقدر ظالم و گروهی آنقدر مظلومند که لب بسته و هیچگاه دم بر نیاورند تا حق خود را بستانند. گروهی چنانند که در حق هیچ موجودی رحمی نکرده و جانیان عرصه تاریخند و گروهی پابرهنگان و مستضعفان عرصه جوامعند. بنابراین بیایید و هوشیار باشیم زندگی کنیم، لذت ببریم، اما غافل نباشیم که حقیقت و طلعت آن از افق عالم سر برخواهد آورد.
اینک مواردی را هرچند در حد شناخت و توان خود که بر آن دست یافتم به محضر شما عرضه می کنم تا شاید کسی را عرضه آن باشد، تا از خاک و ماده و علایق آن سر برآورده و باطن و حقیقت عالم که همان خدای شهید بر همه موجودات است، را در مقام لقاء شهود کرده و دریابد:
1- اراده و انگیزه و برنامه برای خودسازی
2- تقوای درونی
3-ایمان خالص لله
4-خلوص در جمیع اعمال و دوری از رنگ و روی و ریا
5-خودآگاهی و خداخواهی و خدابینی
6-عبادت تا سرحد یقین
7-ایثار حوائج خود بخاطر دیگران
8- گذشتن از خود و فنای در حق
9- گم نشدن در هیاهوی زمانه و زندگی و بصیرت داشتن در رفتن روزگار و غافل نبودن در جمیع احوال
10- سر ریز کردن محبت الهی در وجود وی و ظرفیت سازی در این زمینه
که هر کدام از این موارد برای خود کتابی است و یا یک زندگی با حیات طیبه است، به دور از همه شوائب و علایق زندگی مادی. و اگر جان انسان در زندگی به مرحله ای رسید که عرصه ای شد برای بروز تمام کرامات انسانی که خداوند بالقوه در وجود او به ودیعت نهاده است و انسانی فرشته گون و فوق آن که مقام خلیفة الهی شد طلعت حقیقت و خورشید فنا و شهادت از افق جان او ظهور نموده و آماده پرواز شده و مقام آئینگی اوصاف و اسمای حق می شود... و بقول اماممان که می فرمود: شهید نظر می کند به وجه الله..
بیـ... رنگـ... :
گمشدگان "خاک" اگر می فهمیدند
که تا "افلاک" راهی نیست
این همه سرگردانی نمی کشیدند.
«شهید سیّد مرتضی آوینی»
برنامه های تلویزیون زمان شاه خیلی مبتذل بودن؛ واسه همین پدربزرگش که روحانی بود؛ اجازه نمی داد بچه ها و نوه هاش بشینن و اونا رو تماشا کنن. بعضی وقتها بچه ها برای دیدن تلویزیون اصرار میکردن، اما سیده زهرا همیشه طرف پدر بزرگش بود و از این کارش دفاع میکرد.
می گفت:«ما یه خونواده روحانی هستیم و وظیفه داریم مردم رو با دین آشناکنیم. واسه همین باید اول خودمون بهش عمل کنیم تا همه ازما یاد بگیرن»
*شهیده سیده زهرا زکی پور
تولد:1349
شهادت: 1359
علت شهادت: بمباران شهری
حـاشیـ ـه؛
ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﻢ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ؛
ﺁﻗﺎ ﺳﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﻤﺖ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
السلام علیک یا اباعبدالله...
بیـ... رنگـ... :
چقدر این روز ها جای تو خالیست سیّد مرتضی؛
چه می شد اگر بودی..
سخنان رهبر معظم انقلاب در دیدار با خانواده ی شهید سید مرتضی آوینی در تاریخ 2/2/1372؛
بسم الله الرحمن الرحیم
خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگرهم با این همراه است که تفکیک آنها از همدیگر و باز شناسی هریک و بیان کردن آنها کار بسیار مشکلی است.
به هر حال امیدواریم که خداوند متعال خودش به بازماندگانش به شما پدرشان، مادرشان، خانمشان، فرزندانشان. همه ی کسانشان به شما که بیشترین غم . سنگین ترین غصه را دارید تسلی ببخشد. چون جز با تسلی الهی دلی که چنین گوهری را از خودش جدا می بیند واقعا آرامش پیدا نمی کند. فقط خدای متعال باید تسلی بدهد و می دهد.
من با خانواده های شهدا زیاد نشست و برخاست کرده ام و می کنم. و از شرایط روحی آنان آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگ او شهادت نبود تا ابد قابل تسلی نبود. اما خدای متعال در شهادت سری قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان می دهد.
من خانواده ی شهیدی را دیدم که فقط همان یک پسر را داشتند و خدای متعال آن پسر را از آنان گرفته بود.(البته از این قبیل زیاد دیده ام. این یک نمونه اش.)
وقتی انسان عکس آن جوان را هنگامی که با پدرش خداحافظی می کردکه به جبهه برود می دید با خودش فکر می کرد که « اگر این جوان کشته شود پدر و مادرش تا ابد خون خواهند گریست.»
یعنی منظره این را نشان می داد. بستگی آن پدر و مادر به آن جوان از این منظره کاملاً مشخص بود (من آن عکس را دارم. آن را بعداً برای من آوردند. من هم آن عکس را قاب شده نگه داشته ام. این عکس حال مخصوصی دارد.)
اما خدای متعال به آن پدر و مادر آرامش و تسلایی بخشیده بود که خود پدرش به من گفت: «من فکر می کردم اگر این بچه کشته شود من خواهم مرد.» (یعنی همان احساسی را که من از مشاهده ی آن عکس داشتم ایشان با اظهاراتش تایید می کرد.)
می گفت: «ولی خدای متعال دل ما را آرام کرد.»
در این مورد هم همین است. یعنی وقتی شما می دانید که فرزندتان در پیشگاه خدای متعال در درجات عالی دارد پرواز می کند یعنی آن چیزی که همه ی عرفا و اهل سلوک و آن سرگشته های وادی های عشق و شور معنوی وعرفانی یک عمر به دنبالش گشته اند و دویده اند او با این فداکاری و این شهادت به دست آورده و رضوان و قرب الهی را درک کرده است خوشحال می شوید که فرزندتان به اینجا رسیده است.
امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست زیادی نداشتم. شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سالها پیش می شنیدم و به آن ها علاقه داشتم. هر چند نمی دانستم که ایشان آنها را اجرا می کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می کردم. ایشان دو- سه مرتبه آمد اینجا و روبه روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می کردم و همین جور هم بود. همین ها هم موجب می شود که انسان بتواند به این درجه ی رفیع شهادت برسد.
خداوند ان شاء الله دلهای داغدیده و غمگین شما را خودش تسلی بدهد. اگر ما به حوزه ی آن شهادت و شهید و خانواده ی شهید نزدیک می شویم برای خاطر خودمان است. بنده خودم احساس احتیاج می کنم. برای ما افتخار است که هر چه می توانیم به این حوزه ی شهادت و این شهید خودمان را نزدیک بکنیم.
چند روز پیش توفیق زیارت مقبره ی این شهید را پیدا کردیم. پنج شنبه ی گذشته رفتیم آنجا و قبر مطهر ایشان و آن همرزم و همراهشان –شهید یزدان پرست- را زیارت کردیم. ان شاءالله که خداوند درجاتشان را عالی کند و روز به روز برکات آن وجود با برکت را بیشتر کند. کارهایی که ایشان داشتند ان شاءالله نباید زمین بماند. ان شاالله برای روایت فتح یک فکر درست و حسابی شده است که ادامه پیدا کند.
نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم می شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند. مخصوصا این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب هایی که پخش می شد من گوش می کردم. ظاهرا سه- چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد.
حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این آقایان خواهش می کردیم و من اصرار می کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست نمی دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره ها را یکی یکی از زبان ها بیرون کشیدن. و آنها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که ایشان داشت می کرد. و هر چه هم پیش می رفت بهتر می شد. یعنی پخته تر می شد. چون کار نشده ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان تر بود. این کار هنری تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم کم بهتر و پخته تر شد. من حدس می زنم اگر ایشان زنده می ماند و ادامه می داد این کار خیلی اوج پیدا می کرد. حالا هم باید این برنامه دنبال شود. تازه در همین میدان هم منحصر نیست. یعنی بازآفرینی آن فضا از راه خاطره ها یکی از کارهاست. در باب جنگ و ادامه ی روایت فتح کارهای دیگری هم شاید بشود انجام داد. حیف است که این کار تعطیل شود. من خیلی خوشحال شدم از این که زیارتتان کردم.
بگذار تا یادی کنیم از "آب، بابا"
سرمشق های "سیب، سینی، سوت، سارا"
یادی کنیم از درس و مشق ِ کودکانه
یادی ز "دهقان فداکار ِ میانه"
"تصمیم کبری" را بیا از نو بخوانیم
تا از "خدای مهربان" غافل نمانیم
بنویس "بابا آب دارد" پا ندارد
بنویس بی پا نیز، او پروا ندارد...
بنویس"بابا نان دارد" نا ندارد
بنویس دیگر قامت رعنا ندارد
بنویس بابا جای آب و نان، جان داد
بنویس او با بذل جانش امتحان داد
بنویس بابا، آب و نان را آبرو داد
بنویس بابا زندگی را سمت و سو داد
نقطه، سر خط "باز باران، با ترانه"
بنویس بابا رفت میدان، بی بهانه
بنویس "بابا آمد" اما بی پر و بال
بنویس "بابا آمد" اما زار و بد حال
بنویس "بابا آمد" اما شیمیایی
بنویس او دیگر ندارد هیچ نایی
بنویس "بابا آمد" اما زار و خسته
مثل کبوتر های بال و پر شکسته
بنویس شعر ِ "یاد یار مهربان" را
درس "شب تاریک و ماه و آسمان" را
بنویس بابا مثل ماه آسمان بود
در هر نگاهش عالمی معنا نهان بود
بنویس بابا روزگاری بال و پر داشت
روزی دو دست پر توان و با هنر داشت
بنویس بابا روزگاری دیدبان بود
روزی شعاع ِ دید ِ او تا بی کران بود
امروز اما دیدگانش "سو" ندارد
امروز دیگر قدرت بازو ندارد
بابا خروشان بود روزی مثل کارون
اما امانش را بریده، سرفه اکنون
نقطه سر خط، "نانوا دیروز نان داد"
بابا به دشت نینوا، امروز، جان داد
"آن مرد آمد"، بود سر مشق دبستان
امروز "بابا" گشته سر مشق دلیران
آن مرد آمد، زیر باران، ناز نازان
این مرد هم آمد، ولی بر دوش یاران
آن مرد آمد، از افق های خیالی
این مرد آمد، واقعی، اما هلالی
آن مرد، می گفتند، روزی "داس دارد"
این مرد، اما، صولت عباس دارد
در دست او روزی اگر سیب و سبد بود
اکنون به کف دارد درفش "یار موعود"
آن مرد با این مرد، خیلی فرق دارد
فرقی، چو فرق بین غرب و شرق دارد
بس کن حمید، این واژه بازی را رها کن
بابا صفت، جان در ره جانان، فدا کن
بابا دگر از دام لفظ و واژه رسته
او تارهای سست "بودن" را گسسته
"مصطفی زاده"
بیـ... رنگـ... :
+ برگشتیم، اما دلمان جا ماند...
همین!
+بسیجی دلباخته حق واهل ولایت است و به خود حتی اجازه نمی دهد به جز آنچه ولی امر می خواهد آرزویی داشته باشد.
امروز امت بزرگ ما اهل ولایتند، آنها گوش اطاعت، به فرمان اطیعوالله و اطیعوالرسول و اولی الامرمنکم سپردهاند و اینچنین خداوند وظیفه تحقق اهداف الهی همه انبیاء را برگرده صبور و پرقدرت آنان نهاده است،و چه شرفی بالاتر از این؟
عزیز ما، امام عشق!
آنان که معنای ولایت را نمی دانند در کار ما سخت درمانده اند، اما شما خوب می دانید که سرچشمه این تسلیم و اطاعت و محبت کجاست، خودتان خوب می دانید که چقدر شما را دوست می داریم و چقدر دلمان می خواست آن روز که به دیدار شما آمدیم، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم، ما طلعت آن عنایت ازلی را در نگاه شما باز یافتیم.
*"شهید سیّد مرتضی آوینی"
گرچه "زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است" دیگر از اسپیکر های شما پخش نمی شود، اما ضرب آهنگ های روایت فتح ِ سیّد ِ شهید، همه ی ما را به بلندای آسمان شهدا عروج می دهد...
همین آهنگ و ضرب آهنگ بود که سیّد مرتضی را به خاک های گرم جنوب می کشاند.
ضرب آهنگی که خواب و خوراک را از این سیّد ِ مظلوم گرفته بود و دغدغه ای که سبب شده بود تا او زن و فرزند را بدرود گوید.
آری این نوا به قدری تامل برانگیز و تاثیر گذار است که گویی ناقوس دنگ را بر تارَک روح و جان انسان فرو میکوبد. دستان خود را قدری جلو می برم و ولوم اسپیکر را قدری زیاد میکنم، هر چه وسعت صدا بیشتر می گردد، حجم حیرت و تامل نیز افزون میگردد.
واقعا آوینی از خاک های گرم فکه چه می خواست و از رمل های شرهانی چه سوالی داشت؟و با دوربین خود چه می گفت؟ و با عینک خود به چه مناظری نظر می انداخت؟ آوینی واقعا در حسینیه ی همّت به دنبال چه بود، که ما اصلا به دنبالش نیستیم و در دوکوهه به چه می اندیشید که ما به آن نمی اندیشیم؟و در شلمچه و طلائیه چه ها میدید و از شهدا چه ها می خواست؟که ما چنان نمی اندیشیم،و نمیبینیم و نمیخواهیم!
غفلت بیت الغزل انسان های عصر مدرن است و آوینی ویرانگر غفلت انسان مدرن و دشمن سر سخت غلبه ی تفکر ماشین بر انسان بود. آوینی به دنبال تعالی روح بود و این تعالی را ولو در بشاگرد و یا در پس خاکریز ها و یا از پیرمرد های بسیجی محققانه جستجو می کرد. تعالی ای که شاید مسئله ی انسان مدرن نبود، دوچندان مسئله ی اصلی آوینی بود.
اگر چه آوینی در سال های جنگ از بعثت دوباره ی انسان سخن میگفت، و عرصه ی جنگ را عرصه ی بروز کرامت های ذاتی انسان می شمرد، ولی گوییا پس از جنگ این روند و خط سیر دچار وقفه و نقصان شده است.
ضرب آهنگ ها را می شنوی؟
جان انسان را تکان می دهد این آهنگ،
و نفس ها را به شماره می اندازد. چنان که تفکرات سیدمرتضی در جمیع مسائل انقلاب اسلامی با سایرین تفاوت های بنیادین داشت و جان انسان را به تفکر و تعمق و تامل وا می دارد.
والسلام
شهادت مرگ نیست،بی مرگی است.
شهیدان به دردبخور ترین موجودات خاکی هستند. هرکه بیشتر به درد بخورد، به او درد بیشتری میدهند...
اگر کسانی نبودند که بتوانند شهید شوند، هیچ سنگی بر سنگی بند نمیشد...و هرکس که نتواند در پای حرف دین خود بمیرد، در حقیقت، بی دین است!
شهید پرده ی شهود را به کناری میزند تا آشکارا شهادت دهد: به هر چیز که باید گفته و دیده شود!
شهادت غیرت است. دین، شهادت را به دنیا آورد، تا بی غیرتی فرصت نیاورد که جهان را، پر بلا کند!
دین، محمد صلی الله علیه و آله است؛ و شهادت، حسین علیه السلام. «حسین منی، و انا من حسین»
شهادت، سرخ است. این سرخی، لهجه ی خونین سربریدگی و دل بریدگی و به راه افتادگی است؛ قنوتی عاشقانه با دلی موج خیز، در دستانی فرا گرفته؛ سفری خیزرانی با درک خون؛ افشای عاشورا، و انتشار کربلا.*
اگر شهادت نبود، (مشهد)خراب میشد.
اگر شهادت نبود، آینه ی شهود، ترک بر میداشت؛
اگر شهادت نبود، تشهد به جایی نمیرسید...
اگر شهادت نبود، دین خانه نشین میشد.
اگر شهادت نبود، هیچ کس غیرت نداشت!
اگر شهادت نبود، انقلاب را،شهادت،انقلاب کرد.
اگر کبریت احمر شهادت نبود، تکلیف مرد و نامرد را چه کسی روشن میکرد؟!
اگر شهادت نبود، انقلاب نبود...
...و اینک ماییم، در حضور شهیدان.
پنجره ی انسان، دیدگاه و نگاه اوست.
بدون پنجره ای روشن و باز، روبه روی خدا، نمیتوان، حرفی روشن و حنجره ای گویا، رو به مردم داشت.
راستی! ما چه میخواهیم بگوییم و بکنیم؟!
آیا این، درست، همان چیزی است که قادریم با تمامی استعداد و توان خویش از پنجره ی رو به خدا، که شهیدان برایمان گشوده اند،دریافت کنیم؟!
راستی!
اگر شهادت نبود...
* ابوالقاسم حسینجانی
بیـ... رنگـ... :
شهادت تنها مزد خوبان است...
"شهید سیّد مرتضی آوینی"
سلام راوی مجنون،سلام راوی خون
نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون
تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا
نشسته روی لبانت تبسمی محزون
به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون
جهان برای تو زندان،برای تو انگور
جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون
درون من برهوتی است از حقیقت دور
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون
چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود
از این زمانه به فردای دیگری ،اکنون
نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون
به سمت عشق پریدی خدانگهدارت
تو مرتضایی و دستان مرتضی یارت...
"سید حمید رضا برقعی"
"هو الشهید"
شهید سیّد مرتضی آوینی تبلور نگاه عمیق حزب الله بود، قلمی داشت که نوشتارش از باطن خود ساخته او می ترواید، از کوزه برون همان تراود که در اوست...
نگاه سیّد عمق معنا را می شکافت و ما را به لایه های فرهنگ حسینی و عاشورایی هشت سال دفاع مقدس می برد.
تفکر آوینی میان روشنفکران و منوّر الفکران خریداری نداشت و ندارد و هنوز خیلی ها با دیدگاه های او در تضادند ولی فعلا به پستوهای عافیت خزیده اند.
آوینی سر صلح با تفکر غرب نداشت، آوینی انقلاب اسلامی را از وجود و رهنمودهای امام مکیده بود.
آوینی انقلاب و افق های دور و دراز آنرا با تمام وجود ادراک می کرد و تلاش داشت تا ما را هم از این قبرستان سخیف عادات تعالی بخشد، اما چه می شود که ما را یارای صعود و عروج نبود...
آوینی صدای خفه شده حزب الله در گلوی بسیجی ها بود که با شهادتش ترکید و شعاعی از نور را به منصه ظهور در آورد.
آوینی اهل خود سازی بود و دنیا را جیفه می انگاشت و هرگز برای آن تلاش مجدانه نمی کرد. آوینی رها از قیودات خود تراشیده عصر ما بود.
آن روزها خیلی ها بر سر نبود سیّد دعوا داشتند، حالا را نبینید که خیلی ها...
آوینی اهل ادا نبود، آنچه می گفت بود و آنچه نبود را نمی نگاشت. در یک کلمه دیگری را نمی فریفت.
او انقلاب را منبعث از حقایق عالم معنا و جهد پیامبر گونه امام می دانست. آوینی گفتمان انقلاب را با جنگ هشت ساله گره زد و از آن میان روایت فتح رویید.
دکلمه های آوینی در حکم دمیدن، در جان دفاع مقدس فراموش شده بود.
آوینی دغدغه ناسیونالیسم نداشت و تا بوسنی می رفت که شاید با قلمش یا دوربینش، اسلام را یاری دهد...
دنیای غریبی است، زیرا چرخ روزگار آنان را که سری دارند که بر تنشان می ارزد و نفسی دارند که محیی سایر نفوس است ،به نرمی باد و سبکی نسیم از میان بر می دارد تا شاید از عدم فیزیکی او به آن تفکر عظیمی که در وجودش بود پی ببریم...
مرگ برای آوینی شکلات نبود و گمان مبر که او عاشق عدم شدن بود، خیر، آوینی آرزوی فنای در حق و عروج تا او را در دل داشت او کاهل و سست نبود با جهدی بی مانند برای انقلاب کار می کرد، نریشن ها را شبانه می نوشت آنگاه که همه خواب بودند نه خواب ظاهری بلکه خواب فکری مردم عصر...
آوینی بهانه ای برای به خود آمدن است. و نیز نمونه ای است که از جان برای انقلاب اسلامی مایه می گذاشت و چنین بود که مدال سیادت بر اهل قلم را از محضر رهبر انقلاب گرفت و چه سعادتی بالاتر از آن که رهبر انقلاب و امامش بر سر تشییع اش حاضر شود...
حـاشیـ ـه؛
+ ای سیّد مرتضی؛
ای آنکه بر کرانۀ ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای،
دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش.
+ سلام ِ ما را به مادرت فاطمه ی زهرا برسان.
+ میدانم دیشب آمده و نوشته ام را خوانده ای سیّد...
بیـ... رنگـ... :
خاک محتاج زمستان است تا پذیرای بهار شود
و جان محتاج صوم است تا خورشید عشق از افق جان طلوع کند
و درخت دل به شکوفه بنشیند و این بهار درون است.
"سیّد مرتضی"
.:تقدیم به روح بلند و آسمانیَت:.
مادر سیّد شهیدان اهل قلم به لقاءالله پیوست.فراغ تمام شد...
بالاخره به وصال ِ سیّد مرتضایش رسید!
بیـ... رنگـ... :
خوشا به حالت مادر... برای همیشه رفتی پیش سیّد مرتضایت.
سلام ما را هم به آقا سیّد مرتضی برسان...