نامه های فهیمه...
«هوالعشق»
زنگ خانه که به صدا درآمد، در را باز کردم، پستچی بود، بسته ای که چند روز پیش سفارش داده بودم را آورده بود. با ذوق و اشتیاق فراوان بازش کردم، خودش بود، همان کتاب عاشقانه!؛ "نامه های فهیمه"...
بس که تعریفش را شنیده بودم، بدون وقفه نشستم پای نوشته هایش. متن اولین صفحه میخکوبم کرد، یک دانش آموز دبیرستانی و این حرفها...؟
آنقدر غرق در خواندن این نامه های پر از عشق و عرفان شده بودم که هیچ صدایی را نمیشنیدم و دیگر متوجه گرمای هوا نبودم!
" کاش زبانم گویای حرف دلم بود و کاش قلمم گویای هدفم بود. کاش پاکی مریم در وجودم تبلوری داشت و کاش صبر یعقوب مکمل اعمالم می شد و کاش زیبایی یوسف در سیرت و صورتم بود، کاش استقامت سمیه سرمشق مبارزه ام بود و کاش امانتداری محمد الگویی برای نگهداری رازهایم بود و کاش بازوان علی قوت بازوانم می شد تا به فرق هر ظالم بکوبم و کاش همه این کاشها برداشته می شد و همه در وجودم به حقیقت می پیوست.
خداوندا کمکم کن بتوانم تا آخرین لحظه زندگیم فردی باشم که نبودنم مساوی بودنم نباشد و در نبودنم اثری را داشته باشم."
ساعتی نکشیده بود که به صفحه آخر رسیدم و تمام...
نامه های فهیمه، از آن کتاب هایی بود که دلم میخواست ادامه داشته باشد، دلم میخواست باز هم بنویسد و چاپ کند و بخوانم، اما افسوس که...
چقدر در مقابل او احساس کوچکی کردم، چقدر دلم از خودم گرفت... که ما کجای کاریم؟...
هرچه راجع به زیبایی این کتاب بنویسم، نتوانسته ام وصفش کنم، حتی کلمات "زیبا و عالی و فوق العاده"در مقابل این کتاب هیچ اند!
طعم عشق می داد این کتاب...عشق واقعی...