بسم رب الرقیه...
برادر زاده ام است، نامش سیّده هستی ست، سه سال دارد. چادر دارد؛ چادرش را دوست دارد. عاشق بازیست؛ اسباب بازی های زیادی دارد. خدا را دوست دارد؛ سجاده ای زیبا دارد، ایمان دارد؛ نماز می خواند. در کیفش عکس آقا دارد؛ آقا را خیلی دوست دارد، اما بعضی از جوانان ما هنوز آقا را نمیشناسند!؟ تا میگویی آقا فلان حرف را زد، می پرسند کدام آقا؟! آخر مگر ما چند آقا داریم؟ بگذریم.. تا در جایی عکس حضرت آقا را میبیند، به طرفش میدود، دست کوچک خود را میبوسد و میگیرد به طرف آقا. عکس را که به او میدهم دستش را میکشد رویش و به صورت خود می مالد و صلوات میفرستد. چند سوره از قرآن را حفظ کرده، میاید مینشیند کنارم و با صوت برایم می خواند. ولی بعضی از جوانان ما بلد نیستند یک آیه از قران را درست بخوانند. اذان که می گویند، می دود و وضو میگیرد. چادر و مقنعه سفیدش را سر می کند و می ایستد کنارم و با همان زبان شیرین کودکی میخواند... الله اکبر... بسم الله... نمازش که تمام می شود، دعای فرج را با صدای بلند می خواند. مهمان که می آید می دود و چادرش را سر میکند؛ او فقط سه سال دارد. با همین کودکی اش فهمیده که نباید جلوی نامحرم مو باز باشد. اما دختران جوان ما با جوانی ِ شان هنوز نفهمیده و به این درک نرسیده اند که محرم و نامحرم یعنی چه و نباید خود را برای نامحرم آرایش کنند. سیّده هستی به سن تکلیف نرسیده، اما همیشه نمازش را می خواند، اما جوانان ما که به سن تکلیف رسیده اند، در خواندن دو رکعت نماز که کار چند دقیقه است سستی می کنند. سیّده هستی حجابش را دوست دارد.
آری؛ سیّده هستی زیباست و زیبایی ها را دوست دارد. شاید او سرگشته جمال فقط نیست و کمال را با کودکی جستجو می کند، چه می دانم...
بیـ... رنگـ... :
وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ
بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ
وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ.