ازم خواست یه روز بهش مرخصی بدم، منم گفتم برو.
وقتی شب برگشت، حسابی می لنگید، اول فکر کردم تصادف کرده، ولی هرچی ازش پرسیدم، نگفت چی شده.
بالاخره بعد از کلی اصرار گفت:«پابرهنه روی لوله های نفت راه رفتم!»
گفتم تو این آفتاب مگه زده به سرت؟
گفت:«این چند وقت خیلی از خودم غافل شده بودم، باید این کار رو می کردم تا یادم بیاد چه آتیشی منتظرمه!»
گفتم تو و آتیش جهنم؟ تو که جز خدمت کاری نمی کنی.
گفت:« تو اینطور فکر می کنی، ولی من خیلی گناه دارم. بعضی از اشاره ها یا بعضی سکوت های نا به جا...اینا همه گناهان کوچکی هستن که چون تکرار می کنیم برامون عادی میشه، واسه همین دائم باید حواسمون جمع باشه.»
*شهیده مریم فرهانیان
بیـ... رنگـ... :
چقدر پاهای من
عادت کردهاند به دور شدن از تو ...