چیست آن مجاهدت بزرگ که جهاد در راه خدا و نبرد و غلبه خون بر شمشیر و شهادت در نزد آن، جهاد کوچک خوانده شده است؟ همان که پیر جمارانی همیشه و همیشه از آن سخن میگفت. همان که روزنههای شهادت و پر کشیدن شما بود و شهادت، آن امتیاز و افتخار و شرافت بزرگ در نزدش کوچک بود. هر چند جهاد اصغر ما نیز هرگز پایان نیافت! که مگر نه آنکه سیّد مرتضی نوشته و خوانده بود؛ شاید جنگ خاتمه یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت. که مگر نه که احمد متوسلیان، آن سردار با اخلاص بینشان، گفته بود ما باید پرچم توحید را در انتهای افق به زمین بکوبیم. که مگر نه آنکه پیر جمارانی از برافراشته شدن بیرق لااله الا الله بر فراز بلندای عالم سخن گفته بود و از روزی که دنیا شاهد تجلی حقیقتی بزرگتر باشد..
و اینک، اینجا، همان میعادگاه است.
اگر چه دل تمنایی عجیب برای گریستن و دلگویه و خلوت با شما دارد، اما نمیتوان از یاد برد فریادهای پنهان و بغضهای شکسته در گلو را... هر چه مینگرم غریبه نیستید. اگر چه وقتی رفتید من تازه پا به عرصه خاک گذاشته بودم اما هر چه مینگرم آشنایید. میشناسمتان، این خاک برایم غریبه نیست. این خاک را میشناسم. چنانچه سیّد مرتضی میگفت: عجب از این عقل باژگونه که در جستجوی شهدا ما را به قبرستانها میکشاند! من پیشتر از اینها نیز شما را در هر طلوع و غروب خورشید یافتهام. این خاک برایم آشناست.
” اینجا همان جاست که حسین خرّازی، دستش را که علمداری باوفا بود تقدیم کرد تا مرتبهای دیگر که خود در آسمان قرب جای بگیرد و گرفت و آیهای بزرگ برای راه گمکردگان گشت... “
و حالا ما اینجاییم، همین جا، ایستاده بر همین خاک آشنا که نور را با خون اتصالی غریب داده است. اینجا که مقتل پسری است که مادرش هر شب جمعه بر سر مزارش آن سان آرام و بیصدا میگریست و میسوخت که انگار شمعی است که بیادعا بسوزد و دم بر نیاورد. اینجا مقتل پدری است که فرزندش سالهاست که در حسرت دیدار پدر میسوزد. اینجا مقتل برادری است که خواهرش در دعای ندبه زار میزد و میگریست و میگفت برادرم غریب شهید شد، تنها شهید شد، کجاست خدایا پارههای تن ِ پاره تنم؟ و ناخودآگاه گلی گم کردهام به یادها میافتاد و نالههای زینب کبری در فراق برادر...
آرام راه برو، آهسته قدم بردار، شاید همین تکه از این زمین مقدس مزار شهیدی باشد که آرام در خاک خونین خفته است. شاید اینجا همین گوشه از این زمین پاک و ملکوتی، قتلگاه عزیزِ پدری باشد که در سوگ فرزند آنقدر گریسته باشد که سوی چشمانش را از دست داده باشد. آرام قدم بردار که اینجا ملائک پر و بال بر زمین پهن کرده و به استقبال آمدهاند تا خاری به پای زائران شهدای غریب نرود! آهسته قدم بردار که سکوت و خلوتشان را به هم نزنی. اینان اصحاب کهف الخمینیاند که سالهاست اینجا آرام گرفتهاند و خلوت کردهاند...
و همگان گمان میکنند که شما رفتهاید؛ حال آنکه به گفته سیّد مرتضی: گمان ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند اما واقعیت آن است که شهدا ماندهاند و باد که... نه... طوفان و گردباد زمان، ما را با خود برده است!
اینجاییم اینک، همین جا... که خون بر شمشیر غالب آمده و نور گشته است. و مائیم، راهیان نور. که به تماشای این غلبه خون بر شمشیر آمدهایم. که به رویت این تلاقی خون و نور نشستهایم در طریق طلب. اینک اینجاییم، که نامش کربلاست و ما را راهی به فهمش نیست. اما به انقطاع آمدهایم. به حال زائری دلشکسته که در مرز خوف و رجاء معلق است. بریده از آب و طعام دنیا و دل کنده از زمین و آسمان. مگر نه که اینجا کربلاست؟!
و مگر نه که زائر کربلا نباید خواب و خور و خوشی؟ و مگر نه که زائر حسین علیهالسلام، باید کئیب و خاضع و فروتن و پر و بال شکسته؟ و مگر نه که زائر عاشورا، باید که منقطع و گسسته از عالم و مافیها؟ و مگر نه که...
اگر چه از سیاهی و کدورت خویش سخت دلتنگیم، آخر ما را تناسب و سنخیتی با شما نیست!
شما منزل در مقام قرب گرفته و در آغوش ملکوت و نور نشستهاید و ما قبرستاننشینان عادات سخیف گشتهایم، شما پاک و طاهرید و ما پر از نسیان و سیاهی.
اما کلامی از سیّد مرتضی دلمان را آرام و مطمئن میکند به اینکه دعوت پنهان و ناگهان در ناگهان شما، ما را به خون و نور و آب و آتش فرا خوانده است که؛ یاران شتاب کنید، قافله در راه است... میگویند که گنهکاران را نمیپذیرند، آری گنهکاران را در این قافله راهی نیست، اما پشیمانان را میپذیرند...
و ما که مهمانان شمائیم براستی تائبیم از دنیای واژگون و به هم ریختهمان و دنبال فقراتی از نور و روشنایی میگردیم در این کهف دلدادگی... اینجا که کربلایش میگویند...
*م. آشنا
تکمله:
دعاگو و نائب الزیاره ِهمگی خواهم بود...