نشسته بودم روی خاک ریز، با دوربین آن طرف را می پاییدم. بی سیم مدام صدا می کرد، حرصم در آمده بود. – آدم حسابی، بذار نفس تازه کنم، گلوم خشک شد آخه ..
گلویم، دهانم، لب هام خشک شده بود. آفتاب مستقیم می تابید توی سرم. یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد. جایی که من بودم، جای پَرتی بود. خیلی توش رفت و آمد نمی شد. گفتم: « کیه یعنی؟» یکی از ماشین پرید پایین. دور بود، درست نمی دیدم. یک چیز هایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین. به نظرم گالن های آب بود. بقیه ش هم جیره ی غذایی بود لابد. گفتم: «هر کی هستی خدا خیرت بده، مردیم تو این گرما.»
برایم دست تکان داد و سوار شد.
یک دست نداشت...آستینش از شیشه ی ماشین آمده بود بیرون،توی باد تکان می خورد...
بیـ... رنگـ... :
اگر کار برای خداست، پس گفتنش برای چیست؟
"سردار شهید حاج حسین خرازی"
حـاشیـ ـه:
باز آئینه و آب و سینی و چای و نبات؛
باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات...