اصفهان بودیم. رفتیم جلسه اخلاق آیت الله میردامادی در مسجد عبدالغفور. محمد ارادت خاصی به ایشان داشت. همیشه به جلسات ایشان می رفت.
حاج آقا از شاگردان امام و علامه طباطبایی بود. ایشان در ضمن صحبتها از اوصاف یاران پیامبر صلوات الله علیه گفت. کسانی که روزها را روزه می گرفتند و شبها را به عبادت می پرداختند.
محمد بعد از جلسه گفت: بیا با هم شروع کنیم! گفتم: چی رو!؟
گفت: اینکه تا وقتی می توانیم شبها رو عبادت کنیم و روزها روزه بگیریم!
گفتم مگه میشه! اما بعد تصمیم گرفتیم که انجام دهیم. هفته بعد دوباره محمد را دیدم. با هم در مورد کار صحبت کردیم. گفت: اولش سخت بود اما الان عادی شده. شبها قرآن و دعا و نماز و ... بعد از سحری و نماز صبح هم استراحت می کنم.
کارهای محمد عجیب بود.هر کاری که برای تهذیب نفس لازم بود انجام می داد.
محمد دعای کمیل لشگر را می خواند. سوز عجیبی هم در صدایش بود. همیشه دعا را برای رضای خدا می خواند. به کسی توجه نمی کرد. محمد حال عجیبی داشت. تا یک ساعت بعد از دعا هم نمی شد سراغ او رفت!
در مدتی که معاون گردان بود، جلوی درب سنگر یا چادر می خوابید. می خواست وقتی برای نماز شی بلند می شود مزاحم کسی نباشد. محل خواب او رو به قبله بود. از همان مکان هم برای خواندن نماز استفاده می کرد.
بهمن ماه بود و هوا بسیار سرد. همه نیروها دو پتو رو خود می انداختند. اما محمد به یک پتو اکتفا می کرد! می گفت: وقتی راحت بخوابم برای نماز سخت بیدار می شوم.
معمولا شام را کم می خورد. سعی می کرد کارهایی را که در دین مستحب است انجام دهد.
در میان نمازها نماز ظهر را عادی می خواند! چون در دید بچه ها بود. اما در نماز صبح یا مغرب حال عجیبی داشت. این اواخر تهجد و شب زنده داری او خیلی بیشتر شده بود.
هرکاری به نیروها دستور می داد خودش هم انجام می داد. همین باعث شده بود بچه ها دستورات اورا سریع انجام دهند. بچه ها را برده بود کنار کانل، آنجا پر از گل ولای بود. دستور داد همه سینه خیز بروند. خودش اول وارد شد.
چند خانواده مستحق و یتیم را می شناخت. به بچه ها اعلام کرد. خودش هم پیش قدم شد. از بچه ها کمک گرفت و برای آنها فرستاد.
پیر مردی در گردان بود که به خاطر شرایط مالی نتوانسته بود به مشهد برود. محمد برایش مرخصی گرفت. پنج هزار تومان هم از خودش به او داد و گفت: با خانواده برو زیارت.
*فرازهایی از زندگی شهید محمدرضا تورجی زاده
از کتاب "یازهرا سلام الله علیها"
بیـ... رنگـ... :
حسین جان؛
گذر تک تک این ثانیه های عمرم،
به قدیمی شدن نوکریت می ارزد...