رحمانی که رحیم بود!
بسم الله الرحمانی که رحیم است!
حتما می گویید یعنی چه، این دیگر چه ترکیبی ست؟ اما باید بگویم که اینجا نام یک شهید در میان است. آن هم سردار شهید رحمان راحلی مقدم.شهیدی از خطه ی سرسبز شمال.. نام این شهید عزیز همنام خدای رحمان و مرامش هم مانند او؛ هم رحمان بود و هم رحیم و شهرتش رفت تا بماند در ذهن زمان و مکان. و مجنون هم محل عروج و شهود و وصال او بود.«جزیره مجنون» و من به مجنون گفتم که زنده بمان!
جوانی اش همراه بود با اوایل انقلاب و ورود به سپاه و درگیری با منافقین و مقوله ی جنگل و در نهایت جنگ تحمیلی.
پدرم و همه اطرافیانی که این شهید عزیز را دیده بودند و خاطراتی به یاد داشتند، معترفند که بسیار مهربان، ساده، دلسوز، خوش اخلاق، بذله گو و سبب نشاط دیگران بود. برای مثال «در عملیات کربلای پنج، صبح روز عملیات که عده ای از مسئولین سپاه از کنار ایشان عبور میکردند، این شهید داشت به دوستانش می گفت: اگر اطیعوا الله نبود، من اینجا چه کار میکردم؟! یکی از مسئولین که این حرف را شنید، ناراحت شده بود و در مقام نصیحت بر آمده و به این شهید گفته بود: تو باید برای خدا به جبهه می آمدی، نه این و آن!»
پدرم می گفت که او همه کاره ی گردان بود، به تعبیری آچار فرانسه بود! همچنین همه فن حریف بود. مظلوم و شجاع بود و تودار و صبور. یعنی جمع اضداد بود. این جوان بیست و نه ساله ی بی نام و نشان، بعد از زندگی کوتاه مادی اش؛ به سوی وصال معبودش پر کشیده و به اوج آسمان ها عروج کرد.
خوب یادم هست؛ آن روز اولین باری بود که با دوستانم سر مزار شهیدی رفته بودیم که همرزم پدرم بود. حس خاصی تمام وجودم را پر کرده بود. داشتیم عاشورا«زیارت عاشورا» را با دل زیارت می کردیم و نجوا کنان مرهم بر زخم های دل می نهادیم، که در کنارمان وجود آسمانی پیر مردی سفید روی و سپید موی را احساس کردیم. او هم داشت برای همین شهید عزیز فاتحه می خواند. آرام بود، در سکوتی پر غوغا. همچون کوه استوار و همچون دریا ژرف و وجودش اقیانوسی بود پر از امواج پر تلاطم. در اوج عاشقی با سکوتش زیارت عاشورای ما را همراهی می کرد...
بسته ای در دست داشت، خوب یادم هست؛ نایلونی که سه بطری گلاب درونش بود. به ما تعارف کرد و به زبان شیرین ترکی به ما گفت: «آلله سیزَ اجر وِرسین» یعنی: خدا به شما اجر دهد. گلابهای بهشتی آن پیرمرد نورانی را گرفتیم و باز کردیم. عطر گلاب مشام جانمان را شستشو می داد. عطر عاطفه ی پدری ِگلابها را، بی آنکه از محبت آن پیر، بر این شهید عزیز مطلع باشیم، بر روی مزار شهید افشاندیم.
بعد از مدت زمانی که سپری شد، متوجه شدم که آن پیر همانند میزبانی، منتظر است تا ما برویم و حرف های مگویش را با صاحب این مزار در میان بگذارد. یک لحظه در ذهنم جرقه ای خورد، که نکند... نکند... آری حقیقت این بود که این پیر در مقابل مزار فرزندش ایستاده بود.
هیهات که بینگاری که او پدر یک شهید است! نه! بلکه او پدر دو کبوتر* خونین بال است که پس از شهادت دو فرزندش، اینک قدش خمیده بود.
پدرم می گفت که این پیر بسیجی، خود خاک خورده جبهه هاست. او جلوتر از فرزندانش به جبهه رفت. و حتی بیشتر از آن ها در جبهه بود...
این انقلاب برای پیروزی و نیز مستحکم شدن خویش، هزینه های سنگینی بر گرده ی فرزندان ایثارگر خود نهاده است تا به واسطه ی فداکاری ایشان، قدرت اسلام بیش از پیش دست طمعکاران و استعمارگران را کوتاه بنماید، که اگرچه این هزینه ها گاه با قربانی کردن بهترین فرزندان این سرزمین و گاه با اشک مادران و شکستن پدران این مرز و بوم همراه بوده است. اما لحظه ای در تاریخ انقلاب اسلامی ثبت نشده است که پدر و مادر شهیدی زبان به گلایه گشوده و از آرمان های انقلاب خسته شده و روی برگردانند.
راستی؛ امروز هم او را دیدم، بسته ای در دست داشت، نایلونی که سه بطری گلاب درونش بود...
* نام فرزند ِ دیگر این پیر بسیجی، محمد بود که اکنون مفقود الاثر است.
بیـ... رنگـ... :
امروز از همه شهدا خواسته ام !
امشب از رحمن هم می خواهم به مرام رحیمی اش!
مرا باز گرداند به سوی خودشان....
باسوز سینه می نویسم ...
نفسم تنگ است وخسته ام....
بالهایم را به من دهید می خواهم پرواز کنم...
دیگر اینجا کاری ندارم...
دلم آغوش کسی را می خواهد...
دلم بی تاب است!
دلم ...
بگذریم ...
امشب برای رحمان هم می نویسم...
ماندن دیگر جایز نیست!
اللهم ارزقنی شهادت فی سبیلک...
.............................
التماس دعای عهد وفرج مولایمان ان شاالله
...خانم سادات سلام وادب دارم محضر شما خواهر خوبم...
خدا قوت و دستمریزاد....
عالی بود .. ان شاالله به توفیقات الهی شما خدا لحظه به لحظه
هبه ای از نور نماید که شش وجه شما را روشن نماید...
آمین ..یارب العالمین....