وقتی شهدا بطلبند..
از یکی از مناطق حرکت کرده باشید و قرار باشد بروید به معراج شهدا، در راه سرداری که راوی بود، بدون هماهنگی قبلی، سوار اتوبوس شما می شود و همراه شما می آید، اما بعد از دقایقی می ببینید که تمام اتوبوس ها رفته اند آنجا، و شما به اشتباه رسیده اید به محل اسکان! و هرچقدر به راننده اصرار کنید که ما را ببر به معراج شهدا، فایده ای در بر نداشته باشد و به هیچ وجه قبول نکند. دست به دامن شهدا می شوید، ناگهان با واسطه گری آن سردار بزرگوار که گویی فرستاده خداست، همه چیز جور می شود و راننده قبول می کند که راهی شوید. شب شده است، می رسید به معراج شهدا، ضربان قلبت تند شده، و بغضی گلوگیر.. آهسته گام بر می داری و خیره می شوی به سربند ها و فانوس هایی که به دیوار آویخته اند.
وارد می شوی و آرام آرام نزدیک می شوی به آن ضریح چوبی و با چندین شهید گمنام مواجه می شوی. آه چه بوی خوشی، با تمام وجود نفس می کشی تا ریه هایت متبرک و پر شود از عطر خوش شهدا... و ناگهان یاد خوابی که چند هفته پیش دیده ای می افتی و می ببینی که خواب ات عیناً به واقعیت تبدیل شده... و بغض ات می شکند... چفیه ات را می دهی به یکی از خادم ها برایت تبرک می کند؛ می گیری و می گذاری بر روی چشم هایت و اشک و اشک و اشک... و صدایی می آید که: «شهید گمنام سلام، خوش اومدی مسافر من... »
و فردای آن، خادم بزرگوار کاروان همراه با خبری خوش می آید؛ و می گوید که تکه ای از کفن و کمی از خاک تبرک شهدا را همراه دارد و تقسیم اش می کنند بین خواهر ها...
*تصویر: معراج شهدا؛
93/12/18
.
بیـ... رنگـ... :
یادش بخیر، چقدر زود گذشت. بازگشتیم به شهر ولی دلمان در آن خاک ها جا ماند..
و دلی که این روز ها تنگ شده و حسرت برای لحظه ای نفس کشیدن در آن هوا...
حـاشیـ ـه:
مداحی زیبایی که صبح ها برایمان پخش می شد:
گر برای درد بی درمان مداوا طالبی / رایگان درمان کند دارالشفای فاطمه(س) . . .
لحظه هاتون زهرا(س)پسند