مکاشفه
یک بار خاطره ای ازجبهه برایم تعریف می کرد.
می گفت:کنار یکی از زاغه مهماتها مشغول بودیم؛ تو جعبه های مخصوص،مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم. گرم کار،یک دفعه چشمم افتاد به خانم محجبه،با چادری مشکی!داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها.
با خودم گفتم:حتما از این خانم هاییه که میان جبهه.
اصلا حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود.
به بچه ها نگاه کردم.
مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند.انگار آن خانم را نمی دیدند.
قضیه عجیب برام سوال شده بود.
موضوع،عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست. رفتم نزدیکتر، تا رعایت ادب شده باشد، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم:
خانم!
جایی که ما مرد ها هستیم، شما نباید زحمت بکشین.
رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: «مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟»
یک آن یاد امام حسین(ع) افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد.
خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. خانم، همان طور که روشان آن طرف بود، فرمود: «هرکس که یاور ما باشد،البته ما هم یاری اش می کنیم...»
*خاطرات شهید برونسی،
از کتاب خاک های نرم کوشک
بیـ... رنگـ... :
عروج دل،به از سر گذشتن است..
شاید از همین روست که در عالم ناسوت
سر های ما را بین قلب و آسمان گذاشته اند!
یا عقیله ی بنی هاشم..