ژاکلین زکریا؛
سه شنبه بود...
صدای توسل از نمازخانه مسجد به گوش می رسید. من که مسیحی بودم از مدیر مدرسه اجازه گرفتم و به حیاط رفتم. در حیاط مدرسه قدم می زدم که ناگهان یکی از پشت چشمانم را گرفت. هر کسی که به ذهنم می رسید حدس زدم، اما حدسم درست نبود.
دستهایش را از روی چشمانم برداشت. خشکم زد. مریم بود که به من اظهار محبت و دوستی می کرد! خیلی خوشحال شدم چقدر منتظر این لحظه بودم. او را خیلی دوست داشتم.
نمی دانم چرا از همان اول که مریم را دیدم توی دلم جا گرفت. از همه لحاظ عالی بود از شاگردان ممتاز مدرسه بود. بسیجی بود. حافظ 18 جزء قرآن کریم و...
چون مسیحی بودم می ترسیدم جلو بروم و به او پیشنهاد دوستی بدهم.ممکن بود دستم را رد کند. سعی می کردم خودم را به او نزدیک کنم بنابراین هر کجا که می رفت دنبالش می رفتم.
حالا از این خوشحال بودم که مریم خودش به سراغم آمده بود. به من پیشنهاد داد تا با هم به دعای توسل برویم. پیشنهادش برایم عجیب بود، ولی خودم هم بدم نمی آمد. راستش پیش خودم فکر می کردم همکلاسی ها بگویند:
دختر مسیحی اومده دعای توسل!؟