خاطره ای از کتاب علمدار
خجالت می کشیدم وارد نماز خانه شدم. بچه ها دعا می خواندند و گریه می کردند. من که چیزی بلد نبودم رفتم و گوشه ای نشستم.بی اختیار اشک می ریختم. انتهای دعا که شد زودتر بلند شدم و بیرون آمدم تا کسی مرا نبیند.از آن روز به بعد با مریم هم مسیر شدم با هم به مدرسه می آمدیم روز به روز علاقه ام به مریم بیشتر شد هر روز از او بیشتر می آموختم. اولین چیزی را که از مریم یاد گرفتم حجاب بود.
هر چند خانواده ام با چادر مخالف بودند، ولی به بهانه هایی مثل این که چون عضو گروه سرود مدرسه هستم، گفته اند حتما باید چادر داشته باشی و... آن ها را مجبور کردم تا برایم چادر بخرند.
خیلی به چادر علاقه داشتم این طوری خودم را سنگین تر و با وقارتر احساس می کردم. چادر را در کیفم می گذاشتم و وقتی از خانه خارج می شدم سرم می کردم. هنگام برگشت هم نرسیده به خانه چادرم را داخل کیف می گذاشتم.مریم اخلاق خوبی داشت،وقتی تو جمع همکلاسی ها از کسی غیبت یا کسی را مسخره می کردند ،می دیدم او یواشکی از جمع بیرون می رفت تا نشود. به همین دلیل دوست داشتم در هر کاری از او تقلید کنم.تا آنجا که وقتی عروسی یا جشنی در فامیل برپا می شد، با توجه به آنکه در آن مجالس موسیقی و رقص و... بود ،توانستم همه را کنار بگذارم.
جالب اینکه من قبل ازاین نمی توانستم بدون گوش دادن به موسیقی درس بخوانم. اما تاثیرات مثبت مریم باعث شده بود حتی این کار را هم کنار بگذارم. هر روز که می گذشت با دیدن اخلاق و رفتار مریم به اسلام علاقه مندتر می شدم. به فکرافتادم درباره اسلام مطالعه کنم و تحقیق بیشتری کنم. مریم برایم کتاب های آورد. من هم کتاب ها را می خواندم و از میان آن ها مطالب خاص و مهم را یاداشت برداری می کردم.
در ابتدا که به دین گرایش پیدا کرده بودم، دچار شک و تردید شدم. برای همین از مریم کتاب های بیشتری خواستم، آنقدر که شک و تردید را از خود دور کنم.
از طرفی هم خانواده هم به من فشار می آوردند و علت مطالعه ی چنین کتاب های را می پرسیدند. باز ناچار بهانه ای دیگر می آورم، که مثلا تحقیق درسی دارم و اگر ننویسم نمره ام کم می شود و از این جور چیزها.
مریم همراه کتاب های که به من می داد عکس شهدا و وصیت نامه هایشان را هم برایم می آورد و باهم آن را می خواندیم. این گونه راه زندگی را به من یاد می داد. هر هفته با چند شهید آشنا می شدم.
البته قبل از آن هم به شهدا ارادت خاص داشتم. آن ها برای دفاع از کشور شهید شده بودند. هر کجا که نمایشگاهی در ارتباط با آن ها بود می رفتم. با دقت عکس ها را نگاه می کردم.
از نظر من شهید یک گل پرپر است. بعضی معتقدند که شهدا مرده اند و بعد از شهید شدنشان دیگر وجود ندارند. اما من این طور تصور ندارم. من ایمان دارم که آن ها زنده اند و شاهد و ناظر اعمال ما هستند.
این گون دوستی با مریم مرا به سمت اسلام و مسلمان شدن می کشاند تا این که اواخر اسفند 1377،مریم به من اصرار کرد که با هم مناطق جنگی جنوب برویم آنجا بودکه...
خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی برویم. اما مشکل پدرو مادرم بودند.به پدر و مادرم نگفتم به سفر زیارتی فرهنگی می رویم. اما باز مخالفت کردند.
دو روز قهر کردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. 28 اسفند ساعت سه نیمه شب بود. هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادربه ذهنم نرسید. با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.
کتاب دعا را برادشتم و شروع کردم به دعا خواندن. هر چه بیشتر در دعا غرق می شدم احساس می کردم حالم بهترمی شود. نمی دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد.
در عالم رویا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده ام . دم غروب بود،مردی به طرفم آمد و به من گفت: زهرا، بیا بیا!
بعد ادامه داد: می خواهم چیزی نشانت بدهم!
با تعجب گفتم :آقا ببخشید من زهرا نیستم اسم من ژاکلینه ولی هر چه می گفتم گوشش بدهکار نبود. مرتب مرا زهراخطاب می کرد. راه افتادم به دنبال آن مرد و رفتم. در نقطه ای از زمین چاله ای بود، اشاره کرد به آنجا و گفت داخل شو!
گفتم این چاله کوچک است،گفت،دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی.
به خود جرات دادم و این کار را کردم!
آن پایین جای عجیبی بود. یک سالن بزرگ که از دیوارهای بلند و سفیدش نور آبی رنگی پخش می شد. آن نور عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکس ها، عکس رهبر انقلاب آقا سید علی خامنه ای قرار داشت. به عکس ها که نگاه کردم می دیدم که انگار با من حرف می زنند! ولی من چیزی نمی فهمیدم. تا این که رسیدم به عکس آقا.
آقا شروع کرد با من حرف زدن، خوب یادم است که ایشان گفتند: شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آن ها را به مقام شهادت رساند. مانند: شهید جهان آرا،همّت،باکری و علمدارو...
همین که اسم شهید علمدار را آورد؛پرسیدم ایشان کیست!؟ چون اسم بقیه شهدا را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود.
آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند:«علمدار همانی است که پیش شما بود. همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی»
به یک باره از خواب پریدم. خیلی آشفته بودم نمی دانستم چه کار کنم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت: به شرط این که بار اول و آخرت باشد.
باورم نمی شد. پدرم به همین راحتی قبول کرد! خیلی خوشحال شدم، به مریم زنگ زدم و این مژده را به او هم دادم.
این گونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت نام. موقع ثبت نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم:«زهرا، من زهرا علمدار هستم.»
بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی ها و مریم عازم جنوب شدیم. کسی نمی دانست که من مسیحی هستم به جزء مریم، در راه به خوابم خیلی فکر می کردم.
از بچه ها درباره ی شهید علمدار پرسیدم، اما کسی چیزی نمی دانست. وقتی به حرم امام خمینی (ره) رسیدیم. در نوار فروشی آن جا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم.کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم.
چند نوار مداحی خریدم. در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که آقا چه فرموده اند.
در طی چند روزی که جنوب بودیم. تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند. من کناری می نشستم، زانوهایم را بغل می گرفتم و گریه می کردم. گریه به حال خود که با آن ها از زمین تا آسمان فرق داشتم.
شلمچه خیلی یا صفا بود. حس غریبی داشتم. احساس می کردم خاک شلمچه با من حرف می زند.
با مریم که آنجا فهمیدم خواهر سه شهید است، گوشه ای می رفتیم و شروع به خواندن زیارت عاشورا کردیم. و با سوز عجیبی می خواند و من گوش می دادم، انگار در عالم دیگری سیر می کردم.
یک لحظه احساس کردم شهدا دورما جمع شده اند و زیارت عاشورا می خوانند. منقلب شدم و یکباره از هوش رفتم.
در بیمارستان خرمشهربه هوش آمدم. مرا به کاروان بازگرداندند.
صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد؛ تازه معنای خواب آن شب را فهمیدم.
آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می رویم؛ چون قرار است اما خامنه ای به شلمچه بیاید و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم. به همه چیز که در خواب دیده بودم، رسیدم؛ جنوب، شهدا، شلمچه، شهیدعلمدار و حضرت آقا...
چقدر انتظار سخت است، هر لحظه اش برایم به اندازه ی یک سال می گذشت. از طرفی انتظار شیرین بود؛ زیرا پس از آن امامم را از نزدیک می دیدم.
ساعت 11:30 دقیقه بود که آقا آمدند. همه با اشک چشم به استقبال ایشان رفتیم. بی اختیار گریه می کردیم. با دیدنش تمام تشویق ها و نگرانی ها در دلم به آرامش تبدیل شدند.
اما وقتی که می رفت دوباره همه غم ها در جانم نشست. با رفتنش دل های ما را با خود برد. ای کاش جای خاک شلمچه بودم. باید به خودش ببالد از این که آقا به آنجا قدم گذاشته است.
پس از اینکه از جنوب برگشتیم تمام شک هایم تبدیل به یقین شد. آن موقع بود که از مریم خواستم را اسلام آوردن را به من یاد بدهد. اوهم خیلی خوشحال شد. وقتی شهادتین گفتم، احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شدم.
*از کتاب: علمدار
عجب خاطره شیرین و زیبایی!!!
خیلی تاثیرگذار بود...
خوش به حال زهرا...