بی رنگی

اگر مقصد پرواز است؛ قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می‌یابد، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد...
 ا

حلقوم ها را می‌توان برید، اما فریادها را هرگز؛ فریادی که از حلقوم بریده برمی‌آید، جاودانه می‌ماند... «شهید سیّد مرتضی آوینی»



بی رنگی

خیلی ها اهل هنر بودند
اما؛
هنر انقلاب اسلامی را،
تو با قلمت معنا کردی...

دریـــــــچــــــــه

تو عشقي و تو را عشق است

روايت كن فتح آخر را..

آويني، آواي دين بود، در دنياي دون...

او را از آستين خالي ِ دست راستش خواهي شناخت، چهره ي ريز نقش و خنده هاي دلنشينش نشانه بهتريست، مواظب باش، آن همه متواضع است، كه او را در ميان همراهانش گم ميكني، اگر كسي او را نمي شناخت، هرگز باور نمي كرد كه با فرمانده لشكر امام حسين رو به روست...

مصطفاي خوبي ها..

قلمم می هراسد، ناگاه از رفتار باز می ماند.. چون رازی در پس آن نوک سیاهش در درون دارد، حاجی نمی دانم که بگویم این تو بودی که به شهادت آبرو بخشیدی، یا شهادت بود که با تو آبرومند شد...

حاجی قلب همه بچه ها رو ربوده بود...حاجی برای بسیجیهاش بی تاب بود و بسیجیها هم برا حاجی...

روشن فدایی ولایت و عاشق نور بود نه ظلمت جهل..

كدامين سو را نظاره مي كني؟

صيادي كه صددام در پي اش بود..

ای لشکر صاحب الزمان... چه آمادگی اي داری تو !

مردان آهنین! آری؛به واقع آهنین بودند کالجبل الراسخ...


˜Ï Ìãáå åÇí ÔåíÏ Âæíäí

˜Ï Ìãáå åÇí ÔåíÏ Âæíäí

Instagram


رنگ، تعلق است و بی‌رنگی در نفی تعلقات. اگر بهار ریشه در زمستان دارد
و بذر حیات در دل برف است که پرورش می‌یابد، یعنی مرگ آغاز حیاتی دیگر است و راه حیات طیبه اخروی از قلل سپید و پربرف پیری می‌گذرد. «موتوا قبل ان تموتوا» یعنی منتظر منشین که مرگت در رسد؛ مرگ را دریاب؛ پیر شو پیش از آنکه پیر شوی،
و پیری بی‌رنگی است.
***
مــا، اهل ولایــت هستیم
و همه چیـزمان؛ در گـرو ِهمیـن
اهلیت است.
«شهید سیّد مرتضی آوینی»


تـو می آیی
شهیـدان نیز بـاز می گردند،
و آویـنـی روایــت می کند؛
فـتـح نـهـایـی را..

حـــديـــث هــفـــتــه

امام على علیه السلام فرمودند:

اَلْمُؤْمِنُ حَيىٌّ غَنىُّ مُوقِرٌ تَقىٌّ؛

«مؤمن، با حيا، بى ‏نياز، با وقار و پرهيزگار است.»

[عیون الحکم و المواعظ(لیثی) ص 55 ، ح 1425]


«آرشيو احاديث»

مـعــرفــی کــتــاب

نام کتاب: یادت باشد...

نویسنده: رسول ملاحسنی

تعداد صفحات: 378 

***

کتاب «یادت باشد» عاشقانه‌ترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم عقیله عقلا زینب‌کبری است که در پاییز سال 89 به کربلا رفت، در پاییز سال 91 عقد کرد، در پاییز سال 92 ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال 94 به شهادت رسید!

طراحی جذاب جلد این کتاب گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب«یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است، عشقی که شاید در زندگی زمینی به جدایی رسیده باشد اما این تعلق خاطرها هیچ‌گاه کهنه نمی‌شود.

کتاب «یادت باشد» استعاره‌ای از تمام یادت باشدهای همسران شهدای مدافع حرم است که در لحظات وداع تقدیم گام‌های راسخ این مردان از خودگذشته کردند، یادت باشد از همان جمله معروف شهید حمید سیاهکالی‌مرادی روز قبل از اعزام به سوریه آغاز می‌شود که خطاب به همسرش گفت: «دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمی‌توانی بلرزانی!»، یادت باشد قصه رباب‌های سرزمین ماست که زینب گونه صبوری پیشه کرده‌اند و پرچم پاسداری از حریم حرمت این زندگی عاشقانه را به دوش می‌کشند.

در متن پشت جلد کتاب«یادت باشد» این گونه آمده است:

سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»؛ گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم منو بی خبر نذار».

با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم:«یادم هست! یادم هست!».

کتاب یادت باشد، کتابی که با روایتی ساده لب را می‌خنداند و چشم را می‌گریاند تا همه یادمان باشد این اشک‌ها و لبخندها، این آرامش امروز را مدیون رشادت شهدای مدافع حرم و صبر زینی همسرانشان هستیم.


«آرشيو معرفي كتاب»

مهمانی خدا که تمام می‌شود
دل‌ خوش می‌کنیم
به مهمانی  ِ ارباب؛
یک شب جمعه
کربلا ...

بیـ... رنگـ... :

قول می دهم زنده نگه دارم

خاطرات مشترکمان را

ابوحمزه را

افتتاح را

مجیر،

و شب را...

                        *شب گرد

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۱ ، ۰۱:۲۶
سید گمنام

کربلا چنان خراب می کند که نتوان ساخت

و

چنان می سازد که نتوان خراب کرد...

                                                                   *بقائی

بیـ... رنگـ... :

مرا ببر و نیاور...

همین

۱۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۵۵
سید گمنام

سبحانک یا لااله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یارب...

لیلة القدر یک شب نیست، یک حقیقت بی مانند است. امری زمانی نیست، بلکه امری ملکوتی و از ورای عالم ماده است. عروج و ارتقا به عوالم مافوق جسم و جسمانیت است. و پس از برهه ای عبادت در ماهی پر کرامت و فضیلت چون رمضان، مومنین را چنان صفایی پدید می آید که خدای متعال، با هدیه شب قدر به بندگان، ایشان را توانایی پرواز می دهد... پرواز و اوج گرفتن از هر آنچه رنگ روی دنیوی و غیر خدایی داشته باشد.

لیلة القدر مقصد نیست، راهی است بی پایان و راهروی می خواهد به پهنای بندگی. این راه، سالکی را می طلبد که عاقل و عاشق باشد و نه صرفاً بنده ای عابد؛ همانا ملاک خداوند جهانیان در عبادت کمیّت و مقدار افزون نیست بلکه ملاک الهی انجام بهترین اعمال است «لیبلوکم ایکم احسن عملا» بر این اساس گفته اند در شب قدر بهترین اعمال طلب علم است.

ای بنده خدا؛

قدر ِ قدر دانستن آن نیست که آنقدر عبادت کنی و سر انجام مجالی برای اندیشیدن در خویش، آغاز و انجام خود را نیابی. بلکه، قدر ِ قدر دانستن آنست که این شب را به تفکر در خویشتن خویش بنشینی و تفکری در اینکه سیر و مسیر سعادت را در زندگی خویش بیابی. چنانکه امیر المومنین علی وصی علیه السلام می فرماید: «رحم الله امراء من این و فی این و الی این» خدا بیامرزد کسی را که بداند از کجا آمده و در کجاست و بسوی چه جایی رهسپار است.

ای بنده خدا؛

اگر در زندگی خود قدر شب را بدانی و خدا را از اعماق وجودت بخوانی و بیابی همانا به روز سعادت و نیکبختی نایل خواهی شد. ای بنده خدا اگر قدر ِ را قدر بدانی، به حق دیگری تعدّی و تجاوز نخواهی کرد ولو به قدر ذرّه ای. ای بنده خدا؛ اگر قدر محبت دیگران را می دانستی هرگز به ایشان بی احترامی نمی کردی.

ای بنده خدا؛

اگر قدر ِ شب قدر را بدانی، قطعاً قدر خودت را شناخته ای و آنکه قدر خود را شناخت، خویش را ارزشمندترین آیات حق متعال می یابد و بر این آیت الهی شکر می نماید. و قطعاً شکر چنین نعمتی (زندگی و حیات) اندیشیدن بر سر از دست ندادن، نه فقط سالها و ماهها و روزها و شبها، بلکه آنات و لحظات گرانبهای عمر و زندگانی است.

و ای بنده خدا؛

والعصر ان الانسان لفی خسر.

بیـ... رنگـ... :

+هرکس فاطمه سلام الله علیها را آنچنان که شایسته است، بشناسد، به ادراک لیله القدر نایل شده است.

"امام صادق علیه السلام"

+دعای امام زمان عجل الله در حق همه مسلمین مستجاب.

تکمله:

جمعه های رمضانم؛

تشنه ی ظهور توست،

آقاجان...

کی افطار می شود؟  

سید گمنام

بسم الله..

صدای ممتد کولر های گازی و اسپیلت، به گوش می رسد. ساعت سه و پانزده دقیقه ی بعد از ظهر است.. اینجا هوا به شدت شرجی ست، رطوبتی نسبتا شدید... کسی جرات نمی کند در این گرما پا از خانه بیرون گذارد، که مبادا ترک بردارد چینی ِخنکای روز ِ تابستانیش! آخر آفتاب سوزان ِ سوزان است، و بیرون رفتن تشنگی شدیدی را نیز به دنبال دارد.

یخ در بهشت است آری ... و دنیا هم سجن(زندان) مومن!(حدیث) مردم در خانه زیر کولر نشسته اند و یخچال ها را هم از یک هفته قبل، برای ماه رمضان پر کرده اند اما نمیدانند اسلام و دینداری و مسلمان بودن «به همین سادگی» بدست نیامده، آنقدر ابوذرها شکنجه شده اند و آنقدر شهید و اسیر و جانباز داده شده که مبادا حتی تیری کوچک بر اندام نهال اسلام نوپا بنشیند.

ماه رمضان است، ماه مهمانی خدا...همه مسلمانان مهمانیم در این ماه، اما مسلمانان میانمار چه؟ کدام مهمانی؟ کدام اسلام؟ کدام روزه؟ کدام رمضان؟ مگر مردم میانمار آزاد نیستند، بروند و به همان بودایی که دارند بچسبند دیگر، مگر مخشان تاب برداشته آنجا که امربه معروف و گشت ارشاد و خدا پیغمبر و امام که نیست که... چرا دیندارند؟ مگر شهید داده اند؟ مگر وصیت نامه های زیادی مانده که خواهرم حجاب تو رنگین تر از خون من است؟! مگر امام خمینی داشتند که این جور پای اسلامشان مانده اند؟ مردم ما تا هواپیمای مسافربری از مرزمان به مرز ارمنستان و یا ترکیه و... هرجا که رد شد دیگر روسری های سنگین چند تنی شان را که بسیار سخت بود نگهداریش و گوشت تنشان از این بابت آب می شد به کناری نهاده و به کمال حیوانیت مدرن خود نزدیک می شوند. راستی میانماری ها چرا دیندارند؟

روزه گرفتن در گرما سخت است، حجاب چادر هم سخت است در مملکتی مثل ایران که آزادی تا حلقوممان هست. اما روزه گرفتن و دینداری و حجاب داشتن در اروپا فرانسه ممنوع است و با آن برخورد قانونی می شود، و رسانه های کفر اسلام را چنان بد معرفی کردند که این واژه با تروریسم هم معنا شده.

آری در ترکیه حجاب ممنوع شد و دانشجویان دختر نمی توانند با حجاب راهی دانشگاه شوند چرا مردم ترکیه در نظام لائیک بدنبال حجابند؟ آری اسلام و دینداری سخت است.

در کشور آذربایجان حجاب ممنوع شد، مردم ریختند به خیابان ها و اعتراض کردند به ممنوعیت قانون حجاب و حکومت الهام خان یا الهام خانم پا پس کشید. راستی چرا مردم آذربایجان که آزادند از قیود و حدود الهی اعتراض کردند؟خب بی حجابی که خیلی مزه دارد!؟

اسلام دین سهل و آسانی است، این ترجمه حدیثی است که قبلاً خوانده بودم. اسلام دین محبت است.بله باید دانست که «در» همیشه بر یک پاشنه نمی چرخد. خونها ریخت تا ما نهال اسلام را این طور که در کشورمان بارور است مشاهده کنیم. اگر قدر این اسلام را ندانیم خدا حاکمانی چون کمونیست ها و اسرائیلی ها را بر سر مسلمانان حاکم می کند که با دعای ما هم به کنار نخواهند رفت. ببین در میانمار چه می گذرد... مسلمانان میانمار به عذاب الیم حاکمان آن دچارند، اما به چه جرمی؟ به جرم دینداری؟

آری؛ دینداری، آن هم از نوع اسلامی اش، دیگر ممنوع!

۱۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۵۵
سید گمنام

می گفت:«باید افتخار کنی که در فضای غیر دینی طاغوت،حجابت را رعایت می کنی!»

یک کارتن کتاب مسئله حجاب استاد مطهری را خرید و...

۱۸۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۱ ، ۱۲:۱۷
سید گمنام

گله کردیم که ای کاش مثل اوایل جنگ، در جبهه حضور پیدا می کرد و باعث دلگرمی بچه ها می شد. خودش هم دلتنگ شده بود. امام سفر او را به استان های خوزستان، ایلام، کرمانشاه، کردستان و آذربایجان را حرام اعلام کرده بود!

آقا می گفت: باز هم می روم و به ایشان التماس میکنم۱

ناراحت بود. از نگاه غمبارش می شد این را فهمید. درد دلش باز شده بود. نیمه های شب قدم می زد و زیر لب نجوا می کرد. غصه می خورد. با این حال، حاضر نبود روی حرف امام حرفی بزند. امام دوست نداشت به او آسیبی برسد.

... زود خودم را رساندم به خط . شاد و سرحال بود. بین رزمنده ها که قرار می گرفت، انگار تمام دنیا را به او داده اند. بالاخره امام راضی شده بود که ایشان به جبهه برگردد۲.

*برگرفته از کتاب های: 1- پرتوی خورشید

2- شمیم خاطره ها

تکمله:

بی خامنه ای شعار هم عهدی چیست؟

بی خامنه ای ندای یامهدی چیست؟

هرکس که نشد فدایی خامنه ای،

بی شک تو بدان فدایی مهدی نیست.

بیـ... رنگـ... :

+ قمر بنی انقلاب؛

درود بر روز و ماه و سال ولادتت.

روح و جانم، بود و نبودم، فدای تو..

+آقاجان؛ دعا کن برای ما...

برای دانلود:

«حضرت آقا در جبهه...»

«جانم فدای سیّد علی...»

«مداحی شیعیان بحرینی، در وصف رهبر...»

۴۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۱ ، ۱۶:۴۴
سید گمنام

ولادت حضرت عباس و روز جانباز، روز کسانی که در جبهه های جنگ، تیر و ترکش را به جان خریدند و سپر تیرهای دشمن شدند تا اسلام زنده بماند و من و تو به آسایش برسیم و به راحتی زندگی کنیم. رفتند تا بمانیم و بتوانیم. روز کسانی که اکثر آنها امروز روی تخت بیمارستان، اکسیژن بر دهان هستند و سرفه میکنند، گاه و بیگاه... روز کسانی که وقتی اعصابشان میریزد به هم، دیگر زن و بچه برایشان بی معنیست و به ضرب کتک میگیرندشان،و هرچه جلوی دستشان بیاید میشکنند... روز کسانی که امروز یک پایشان اگرچه می لنگد ولی هرگز در تقویم ِ انقلاب اسلامی لنگ نزدند. روز کسانی که از دست هایشان فقط یک مچ و از انگشتانشان یک بند باقیست، آری ایشان در بند دنیا نبوده و نیستند. روز کسانی که چشمشان را به ترکشی هدیه به آسمان کردند،و تنها چشم دلشان روشن است هنوز...

سال ها پیش که جنگ شد، پدران و برادرانمان به جبهه ها رفتند و بعد با تنی مجروح و روحی رنجور و زخمی از کین انقلاب اسلامی به شهرها بازگشتند و سهم فرزندانشان از آنها سرفه و نفس های تنگ و تاول های روی بدن و بی حوصلگی شدید و موجی بود که نهایت نداشت و فرزندانی که طعم شیرین ِ مهربانی ِ پدر را نداشتند، اینک پدر را از این بیمارستان به آن بیمارستان می برند، و پدر خسته از نفس های سنگینش است.

آنوقت این فرزندان در کنکور که قبول میشوند، دهان ورّاجان تا بنا گوش باز می شوند که سهمیه گرفته ای ها و به طعنه میگویند سهمیه جانبازی دارن دیگه، پارتی بازی میکنن؟! آخر، تو از کجا میدانی که او از سهمیه استفاده کرده؟ ها اینم هست من خودم سراغ دارم. و اصلا گیرم که استفاده نموده، حقش است.آن وقت ها که پدر تو به فکر فرار از جبهه و جنگ بود و تو و خانواده ات، سایه ی پدر بالای سر داشتید، فکر کرده ای خانواده این رزمنده در چه عذاب الیمی بودند؟ و نیز پدر او در جبهه برای ادامه یافتن آسودگی تو و خانواده ات جان داده!؟ هیهات که بر سر انقلاب منت بگذاریم، نه، انقلاب با ارزش تر از اینهاست که برایش هزار هزار از ماها تن و جان را فدا کنند.

و گاهاً که جایی، مجلسی چیزی، که میروی، از تو می پرسند پدرت جانبازه؟ -بله. -پس وضعتون توپ ِ توپ ِ؟سفر هاتون به جا؟ خوراکتون به جا. ماشین، خونه، کار، زمین، پول و...؟! -نه اخوی؛ از این خبر ها نیست. 

و کجایی ببینی، پدرم هنوز، تکه های ترکشش از گونه اش خارج میشود؟ کجایی ببینی، از چشم  ِ پدرم بیخود و بی جهت، گاه و بی گاه اشک می آید؟ کجایی ببینی، دیگر جنگ حوصله ای برایش نگذاشته؟ کجایی ببینی پیشانی اش که جای تیر بوده دیگر استخوانی ندارد...کجایی ببینی مردی که فرمانده گردان بوده، الان دیگر تاب و توانی برایش نمانده؟ چرا فقط قسمت پول و ثروت را میبینی؟ جانبازی فقط اسم نیست! بیشتر جانباز ها حتی رنگ ِ بنیاد جانبازان را هم ندیده اند. خرج دوا و درمان ِ بیشترشان را را بنیاد جانبازان نمی پردازد. و حتی این روزها بعضی هایشان را از آسایشگاه ها بیرون می اندازند...

امروز روز جانباز است، روز جانباز...

۶۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۱ ، ۱۸:۱۴
سید گمنام

گرچه "زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است" دیگر از اسپیکر های شما پخش نمی شود، اما ضرب آهنگ های روایت فتح  ِ سیّد ِ شهید، همه ی ما را به بلندای آسمان شهدا عروج می دهد...

همین آهنگ و ضرب آهنگ بود که سیّد مرتضی را به خاک های گرم جنوب می کشاند.

ضرب آهنگی که خواب و خوراک را از این سیّد ِ مظلوم گرفته بود و دغدغه ای که سبب شده بود تا او زن و فرزند را بدرود گوید.

آری این نوا به قدری تامل برانگیز و تاثیر گذار است که گویی ناقوس دنگ را بر تارَک روح و جان انسان فرو میکوبد. دستان خود را قدری جلو می برم و ولوم اسپیکر را قدری زیاد میکنم، هر چه وسعت صدا بیشتر می گردد، حجم حیرت و تامل نیز افزون میگردد.

واقعا آوینی از خاک های گرم فکه چه می خواست و از رمل های شرهانی چه سوالی داشت؟و با دوربین خود چه می گفت؟ و با عینک خود به چه مناظری نظر می انداخت؟ آوینی واقعا در حسینیه ی همّت به دنبال چه بود، که ما اصلا به دنبالش نیستیم و در دوکوهه به چه می اندیشید که ما به آن نمی اندیشیم؟و در شلمچه و طلائیه چه ها میدید و از شهدا چه ها می خواست؟که ما چنان نمی اندیشیم،و نمیبینیم و نمیخواهیم!

غفلت بیت الغزل انسان های عصر مدرن است و آوینی ویرانگر غفلت انسان مدرن و دشمن سر سخت غلبه ی تفکر ماشین بر انسان بود. آوینی به دنبال تعالی روح بود و این تعالی را ولو در بشاگرد و یا در پس خاکریز ها و یا از پیرمرد های بسیجی محققانه جستجو می کرد. تعالی ای که شاید مسئله ی انسان مدرن نبود، دوچندان مسئله ی اصلی آوینی بود.

اگر چه آوینی در سال های جنگ از بعثت دوباره ی انسان سخن میگفت، و عرصه ی جنگ را عرصه ی بروز کرامت های ذاتی انسان می شمرد، ولی گوییا پس از جنگ این روند و خط سیر دچار وقفه و نقصان شده است.

ضرب آهنگ ها را می شنوی؟

جان انسان را تکان می دهد این آهنگ،

و نفس ها را به شماره می اندازد. چنان که تفکرات سیدمرتضی در جمیع مسائل انقلاب اسلامی با سایرین تفاوت های بنیادین داشت و جان انسان را به تفکر و تعمق و تامل وا می دارد.

والسلام

۷۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۱ ، ۱۸:۰۱
سید گمنام

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش.همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد.قرص روحیه بود!

نه در تنگناها و بدبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن.

یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد!

اسمش قاسم بود، پدرش گردان دیگر بود، تره به تخمش می رود، قاسم به باباش، هر دو بشاش بودند و دل زنده.

خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی!تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که:«آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟»

می گفت:«دمت گرم.از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...

-یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان!یعنی به طرف بگویم شمادر جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم:هیچی دل نگران نشو.راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست.صلاح مملکت خویش خسروان دانند!من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که...

بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم.

اول خواستم گردن دیگران بیندازم.اما همه متفق القول نظر دادند که تو "یعنی من"فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم.نشسته بود و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد.نشستم کنارش.سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم.

قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت:«غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست!باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

-بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری.من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟

رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم.بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بند کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟

- حالا چی هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.

-بارک الله.خیلی خوبه!تا حالا همچین خبری نداده ام.

خب الان می گویم.اول می روم پسرش را صدا می زنم.بعد خیلی صمیمانه می گویم:ماشاءالله به این هیکل به این درشتی!درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.

آهان فهمیدم:بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم:پس خوب شد.شما رکورد دار محله شدید چون بابات شهید شده!...

یا نه، می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست.گفتی باید آرام آرام خبر بدم.

بهش می گویم، هیچی نترس ها، یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره.

می گویم:پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!

طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود.

کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.

قاسم خندید و گفت:«نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟!

اینکه دیگه گریه نداره.اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!»قه قه خندید.

دستش را تو دستانم گرفتم، دست من سرد بود و دست او گرم و زنده.

کم کم خنده اش را خورد؛ بعد گفت:«چی شده؟»نفس تازه کردم و گفتم:«می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!»لبخند رو صورتش یخ زد، چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم، کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه.موج درست شد.گفت:«پس خیاط هم افتاد تو کوزه!»صدایش رگه دار شده بود.

گفت:«اما اینجا را زدید به خاکریز، من مرخصی نمی روم؛ دست راستش بر سر من.»و آرام لبخند زد.

چه دل بزرگی داشت این قاسم...

*کتاب: رفاقت به سبک تانک

۷۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۷
سید گمنام

امتحانات تمام شده و دلم جایی می خواهد دور از هیاهو. بعد از این روز های پر مشغله یک زیارت جانانه می خواهم که بچسبد به دلم. زیارتی از جنس طلا، از جنس آقا امام رضا.  زیارتی پر از یاکریم، با دلی گرفته و بغض کرده! زیارتی با صدای سلام علی آل یاسین... گنبد و مناره و گلدسته حوض و زائر، همگی تو را می خواهند از ته دل. زیارتی که در آن خودم و خودت باشیم..بی آلایش و آرایش، بی دعوت و بی مقدمه. و بنشینم روبه روی گنبدت و آن صدای دعا بیاید که:"بسم الله الرحمن الرحیم. سلام علی آل یاسین.. السلام علیک یا داعی الله و ربانی آیاته..." و نم  ِ باران، نم نم بیاید و تو را نوید دهد. دلم امشب یک جایی همین جاهاست، بین رواق و حجره بین بالاسر و پایین سر، و جلوی ضریحت یا علی ابن موسی الرضا.

 بیـ... رنگـ... :

از بس دلم شکسته برای زیارتت؛

با اشک شوق گرم وضوی جبیره ام..

یاد غروب های زیارت هنوز هم،

گاهی پی دو جرعه ی جامع کبیره ام...

+

۵۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۵۰
سید گمنام

می نشینم پای سیستم، بلاگ را باز کرده و پسورد را می زنم، روی گزینه آخرین نظرات کلیک می کنم، نظرات را یکی یکی جواب می دهم و تایید... با خود می گویم: "حال وقت نوشتن از چیست"! قدری به فکر فرو می روم... و سپس یک New Microsoft Office Word باز می کنم و دستی روی کیبود می کشم و بسم الله...هوا شرجی ست، خورشید گرمای خود را روی زمین پهن کرده است، تشعشع انوارش از شیشه های پنجره اتاقم تلألو می کند و من تاب ِ تابستان ندارم این روزها.

صدای لهو گوش خراشی می آید، حتما عروسی است... و ما باید تحمل کنیم این حجم لهو را ..قد افلح المومنون...والذین هم عن اللغو معرضون؟! اسپیکر را روشن می کنم. صدای بازگشت به انسانیت و عبور از مرزهای حیوانیت و منیت می آید...آری؛ خودش است، نوای دلنشین و گوش نواز سیّد مرتضی که مانند ضرب عصای موسی؛ فقلنا اضرب بعصاک الحجر سنگ وجودمان را می شکند و خرد خرد می کند و پخش می شود که؛ «زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است...» فرو می روم در اندیشه سیّد مرتضی، به چه می اندیشد این مرد، و ما به چه می اندیشیم، او به راه یافتن به درگاه خدا می اندیشید و ما به اینکه که پس فردا عروسی کیست، چه بپوشیم، چگونه آرایش کنیم، چگونه برقصیم و کدام آهنگ را از اَبَر باندها پخش کنیم...! و حیوانیت را در چند بیت دم دستی با سخافت بسراییم!! آخرش که چه؟دَه ساعت در تالار با لباس های نصفه و نیمه بین مرد های نامحرم رقصیدن چه معنی دارد؟ سودش چیست؟ نکند ثواب دارد و ما بی خبریم؟! یا نکند واجب است و ما ترک اولی کرده ایم!! آیا جواب خون شهدا این است؟ غیرت مردهایشان کجا رفته؟ پس کجایند مردان بی ادعا..؟

گاه گاه به بیرون از پنجره خیره می شوم؛ گل های بابونه و محمدی زیر آفتاب خودنمایی می کند. نسیم می وزد. و گلها غرق در رقص باد. جرعه ای از آب مینوشم و می خواهم که دوباره نوشتن را بیآغازم، صدای محزون سیّد مرتضی همچنان از اعماق انسانیت بلندگوهای اسپیکر پخش می شود:«اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند، از ویرانی لانه اش نمی هراسد...» گمانم این است که اسپیکرها هم باهم تفاوت دارند. برخی درجاتی فوق برخی دارند، اسپیکر ها که صدای آوینی را پخش میکند تو را با خود به کوچ فرا می خوانند...برو ای انسان...که الرحیل وشیک(حکمت نهج البلاغه)

اینک هدفمان چیست؟ به کجا می رویم؟ آنجا که شهدا این روزها به شهر ها می آیند؟! به گل های گلدان ِ روی ایوان که نگاه می کنم، همه سر به زیرند، قدری که تأمل می کنم، می فهمم علتش را، همه شرمنده ایم از عملکردمان در برابر خون شهدا. و حال نگاهم می دود به سوی تقویم روی دیوار و عکس امام... یاد رفتارها و کردار های عکس امام می افتم، آخر چرا این قدر برعکس ایده ها و آرمانهای الهی آن پیر فرزانه حرکت و عمل می کنیم!؟

دفترم را باز می کنم، ورق می زنم..ورق..ورق و ورق...، می رسم به امروز و امشب، گویی برگهای تاریخ هم لرزان است از این عروج و رحلت ... سیزدهم خرداد است، یعنی شب رحلت امام عزیزمان... ساعتی پیش شنیدم که مجری اخبار می گفت: چهارصد نفر از شهر ترکیه به عشق امام خمینی رحمة الله علیه به تهران آمده اند. خدایا، امام خمینی که بود که مردم به عشق او با پای پیاده این همه مسافت و گرما را طی می کنند.

مردم از همه ی شهر ها به راه افتاده اند، بعضی ها با اتوبوس، بعضی با خودرو شخصی و بعضی نیز با پای پیاده. اما، ما، نه به امام توانستیم وفا کنیم و نه به شهدا، نه توانستیم به امام جواب بدهیم و نه به شهدا...

آری؛ امام خمینی تبلور اندیشه اسلام انقلابی، سیاسی و الهی بود...

حـاشیـ ـه؛ 
{دانلود نوای یاد امام و شهدا}

سید گمنام

خرمشهر، خط مقدم جنگ اسلام و کفر بود که به دست دژخیمان بعثی افتاده بود. جهان اگرچه هبوط انسانیت را به نظاره نشسته بود، اما قرن بیست و یک، عصر منبعث شدن انسانیتی بود که امام خمینی مبدأ آن بود و حسین ایدئولوژی نانوشته ی آن...

ماشینیسم عصر غلبه حَجَر بر عاطفه بود، اما چرخش جهان و گذشت زمان، به نفع مدرنیسم و مانشینیسم نبود. خدا باوری رشد دیگر گونی در میان آحاد جوانان بسیجی کرده بود، که با مبانی الوهی، میدان های جنگ را فتح می کردند. ولایت مداری، معرفتی را پمپ می کرد که خانِمانشان را بدرود می گفتند. خانِمان، نشانه تعلق موسی به خاک دارد و خاک جبهه موسایی را می طلبد که از دنیا برهنه گردد؛ فاخلع نعلیک...

خاکریزها برای زنده نگه داشتن حقیقت دِپو می شدند و برای حق. خاک قیمتی برابر افلاک یافته بود و گریه اولین بهای خودفروشی عبد در برابر رَب و عروج به سوی حق بود.

صدای تیر و ترکش قطع نمی شد. جنگ تن به تن ادامه داشت. و مسجدی که برای خدا بنا نهاده شده بود، به اسارت یاران حزب شیطان افتاده بود و چون اُستُن حنانه برای بسیجی ها و مومنین نماز خوان، ناله می کرد.

بال سرخ شهادت، هر لحظه در حال پر زدن و اوج گرفتن بود. جان بهای نا قابلی شده بود تا به جانان عرضه شود. جنگ دوسویه داشت؛ جنگ با هوی و جنگ با نماد هوی. ماشین، خانه، پست، مقام، نفس و... همه مرده بودند. نسیم می وزید. عطر نماز امام به خاکریزها می آمد و امام دعا می کرد.

از خرمشهر و قصه اش فقط ممد نبودی را شنیده ایم، دیگر اینکه چگونه فتح شد را چه می دانیم؟

خون چکه چکه...قطره قطره...و شُرّه شُرّه.. می ریخت و بچه ها پیکرش را تا آمبولانس جابجا کردند. رفت و آسمانی شد...

آری خرمشهر آخرین خط دفاع از حقیقت بود. اگر چه در جهان از انسانیت چیزی باقی نمانده بود، اما جهان از جهان آراء خبری نداشت. بچه بسیجی ها پیروز شده بودند و صیاد و احمد کاظمی سرداران بی نام و نشان آن میدان بودند.

۱۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۳۶
سید گمنام

ساعت اختراع عجیبی ست؛

هر لحظه،

نبودنت را به رخ ام می کشد...

بیـ... رنگـ... :

یَابْنَ الصِّراطِ الْمُسْتَقیمِ، یَابْنَ النَّبَأِ الْعَظیمِ، یَابْنَ مَنْ هُوَ فى أُمِّ الْکِتابِ لَدَى اللَّهِ عَلِىٌّ حَکیمٌ، یَابْنَ الْآیاتِ وَالْبَیِّناتِ، یَابْنَ الدَّلائِلِ الظّاهِراتِ، یَابْنَ الْبَراهینِ الْواضِحاتِ الْباهِراتِ، یَابْنَ الْحُجَجِ الْبالِغاتِ، یَابْنَ النِّعَمِ السّابِغاتِ، یَابْنَ طه وَالْمُحْکَماتِ...

«اى فرزند صراط مستقیم خدا؛ اى فرزند خبر عظیم؛ اى فرزند کسى که در امّ الکتاب (علم حق) نزد خدا على و حکیم است؛ اى فرزند حجّتهاى واضح الهى؛ اى فرزند ادلّه روشن حق؛ اى فرزند برهانهاى واضح و آشکار خدا؛ اى فرزند حجّتهاى بالغه الهى؛ اى فرزند نعمتهاى عام الهى؛ اى فرزند طه و محکمات قرآن»

چقدر جمعه بخوانم، دعای آمدنت را؛

دلم گرفت از نیامدنت...  

 

۷۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۰۴
سید گمنام

با فرا رسیدن روز ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، این سوال تکرار می شود که از فاطمیه تا فاطمه مسئله ی اصلی فاطمیون چه بوده است؟ آیا جز بحث...

۸۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۲۷
سید گمنام

شهادت مرگ نیست،بی مرگی است.

شهیدان به دردبخور ترین موجودات خاکی هستند. هرکه بیشتر به درد بخورد، به او درد بیشتری میدهند...

اگر کسانی نبودند که بتوانند شهید شوند، هیچ سنگی بر سنگی بند نمیشد...و هرکس که نتواند در پای حرف دین خود بمیرد، در حقیقت، بی دین است!

شهید پرده ی شهود را به کناری میزند تا آشکارا شهادت دهد: به هر چیز که باید گفته و دیده شود!

شهادت غیرت است. دین، شهادت را به دنیا آورد، تا بی غیرتی فرصت نیاورد که جهان را، پر بلا کند!

دین، محمد صلی الله علیه و آله است؛ و شهادت، حسین علیه السلام. «حسین منی، و انا من حسین»

شهادت، سرخ است. این سرخی، لهجه ی خونین سربریدگی و دل بریدگی و به راه افتادگی است؛ قنوتی عاشقانه با دلی موج خیز، در دستانی فرا گرفته؛ سفری خیزرانی با درک خون؛ افشای عاشورا، و انتشار کربلا.*

اگر شهادت نبود، (مشهد)خراب میشد.

اگر شهادت نبود، آینه ی شهود، ترک بر میداشت؛

اگر شهادت نبود، تشهد به جایی نمیرسید...

اگر شهادت نبود، دین خانه نشین میشد.

اگر شهادت نبود، هیچ کس غیرت نداشت!

اگر شهادت نبود، انقلاب را،شهادت،انقلاب کرد.

اگر کبریت احمر شهادت نبود، تکلیف مرد و نامرد را چه کسی روشن میکرد؟!

اگر شهادت نبود، انقلاب نبود...

...و اینک ماییم، در حضور شهیدان.

پنجره ی انسان، دیدگاه و نگاه اوست.

بدون پنجره ای روشن و باز، روبه روی خدا، نمیتوان، حرفی روشن و حنجره ای گویا، رو به مردم داشت.

راستی! ما چه میخواهیم بگوییم و بکنیم؟!

آیا این، درست، همان چیزی است که قادریم با تمامی استعداد و توان خویش از پنجره ی رو به خدا، که شهیدان برایمان گشوده اند،دریافت کنیم؟!

راستی!

اگر شهادت نبود...

* ابوالقاسم حسینجانی

بیـ... رنگـ... :

شهادت تنها مزد خوبان است...

"شهید سیّد مرتضی آوینی"

۸۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۴۸
سید گمنام